جرئت داری به کسی بگو.

986 214 14
                                    


اون روز، روز پر هیاهویی بود.


جونگ‌کوک ساعت 8 صبح سر کارش رفته بود و حالا ساعت 8 عصر بود. شاید بهتر بود یه استراحتی بکنه؟


چند تا لیوان قهوه روی میز کامپیوترش پخش و پلا بود. حتی روی یه جاهایی از میز، یکم از خود قهوه هم ریخته بود.


موهای جونگ‌کوک انقدر بهم ریخته شده بود که اگر همین شکلی، با موهای آشفته‌ش میرفت بیرون، پرنده‌ها با کمال میل سرش رو به عنوان خونه جدیدشون انتخاب میکردن. انگشت‌هاش مثل همیشه با سرعت زیاد روی کیبورد می‌رقصیدن.


بعد از این که تماسش، با مردی که توسط زنش به پاش شلیک شده بود تموم شد، قطع کرد و آه سنگینی کشید. البته، بعد از این که مطمئن شد پلیس‌ها رسیدن و آمبولانس به بیمارستان بردتش.


خب، این چیزها جرایمی بودن که روزانه باهاشون سر و کله میزد. باید هر روز با همچین مزخرفاتی دست و پنجه نرم میکرد. پس دیگه براش موضوع خاص و جدیدی نبود. ولی امروز بخاطر اتفاقات دیروز، ذهنش بیش از حد درگیر بود.


اون آدم مرموزی که زنگ زده بود...


اون کی بود؟ از کجا میدونست دور و بر جونگ‌کوک چیه؟ و معنی اون پیام کوفتی چی بود؟ هرموقع که بهش فکر میکرد، حس عجیب و غریبی بهش دست میداد. چرا؟ نه، نه فقط بخاطر چیزی که اون آدم توی پیامش نوشته بود، بلکه به این خاطر که وقتی رسید خونه و میخواست دوباره بخونتش، دیگه اونجا نبود.


دقیقا مثل همون بخش تماس‌های ضبط شده توی مرکز اورژانس.


حتی هیچ ردپایی از شماره ناشناس روی گوشیش نبود، در صورتی که خیلی واضح به یاد میاورد دقیقا بعد از قطع اون تماس مرموز، از یه شماره ناشناس براش پیام اومده بود.


اون مرد بهش هشدار داد که قهوه‌ش داره میریزه، درصورتی که اون نمیتونست جونگ‌کوک رو ببینه.


یا شایدم میتونست؟


جونگ‌کوک سرش رو تکون داد و سعی کرد دوباره روی کارش تمرکز کنه. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود، اما انقدر غرق کارش شده بود که نفهمید در اتاقش آروم روی پاشنه چرخید و باز شد. از بین در نیمه باز یک جفت کفش ظاهر شدن و بعد به سمت جونگ‌کوک حرکت کردن. هرکی که بود، انقدر آروم داشت به طرفش میرفت که مطمئن شه کوچک‌ترین صدایی تولید نمیکنه.


دقیقا پشت صندلیش، جایی که جونگ‌کوک کاملا سرگرم کارش بود، مثل یه مجسمه ایستاد. جونگ‌کوک اخم ریزی به ابرو داشت و سرش به پایین و جلو خم بود.


آدمی که پشت سرش بود فرصت رو غنیمت شمرد و آروم دو تا دستش رو پشت گردن جونگ‌کوک بالا برد. بعد یواش، جوری که انگار میخواد خفه‌ش کنه دست‌هاش رو به طرفش دراز کرد و با یه حرکت ناگهانی گردنش رو گرفت. جونگ‌کوک از جا پرید.

911Where stories live. Discover now