تو کی هستی؟

1.5K 201 71
                                    

- یه شات قوی وُدکا بهم بده.

جیمین اینو به پسری که پشت پیشخوان بار ایستاده بود گفت صدای کرکننده آهنگ فضا رو پر کرده بود و از پشت شونه های جیمین میشد تصویر تاری از دخترهای برهنه ای که روی میله می رقصیدن رو دید
اونجا یه استریپ کلاب بود. متصدی بار گفت:

- الان برات میارم.

و مشغول آماده کردن سفارشش شد

- یه شات قوی، ها؟ کی انقدر بهمت ریخته، پارک؟

پسر از وقتی جیمین اون استریپ کلاب رو پیدا کرده بود باهاش آشنا شده بود و باهاش حرف میزد. جیمین زیاد اونجا میرفت، برای همین خیلی طول نکشید که برای هم دوستای خوبی شدن.
جیمین تک سرفه ای کرد و همین که پسر وُدکا رو روی میز گذاشت، سفارشش رو از روی میز قاپید. شاتش رو سر کشید چشم هاش رو محکم بست و صورتش از حس تندیِ مایعی که نوشیده بود، جمع شد. شیشه خالی رو روی پیشخوان کوبید و یه برش لیمو برداشت و مکید نفس عمیقی کشید و همونطوری که هوا رو بیرون می داد لب زد:

- جونگکوک.

نگاهش برنده و عصبی بود

- دوباره؟

پسر با شنیدن اینکه دلیل مودِ بد جیمین دوباره جونگ کوک بود، خنده ش گرفت.

- آره پسر! خیلی نزدیک بودم. همه ش انقدر مونده بود.

انگشت شصت و اشاره ش رو به هم نزدیک کرد تا بهش نشون بده چقدر به پسر کوچکتر نزدیک شده بود تا ببوستش.

- انقدر مونده بود تا ببوسمش ولی یهو دیوونه شد. خیلی راه خوبی بود برای گند زدن به حالم.

جیمین داشت هرچی شکایت تو دلش بود رو، رو کسی که هنوز به طرز رو اعصابی داشت بهش میخندید، خالی میکرد. پسر که سعی داشت جیمین رو آروم کنه گفت:

- عیب نداره، دفعه بعدی بازم سعی کن.
- از وقتی چشمم بهش افتاده دارم سعی می کنم. جدی  میگم، قبل اون من با کلی پسر دیگه بودم. همشونم خیلی راحت گرفتار جذابیتم میشدن. من نمی دونم این بشر چی راجع به خودش فکر می کنه یا مثلاً چرا انقدر به دست آوردنش سخته؟ من خیلی بهش نخ دادم ولی همشونو نادیده گرفت. باورم نمیشه انقدر دارم از خودم کار می کشم فقط برای اینکه یه فاک خوب ازش نصیبم شه.

با ناامیدی آهی کشید و یه شات وُدکای قوی دیگه برای خودش ریخت.

- راستش نمی تونم سرزنشت کنم چون واقعا بدن رو فرمی داره!

جیمین قبلاً عکسهای جونگکوک رو بهش نشون داده بود لب های جیمین برای یه نیشخند قوس برداشتن و با لحن شروری گفت:

- میدونم.

هر دو شروع کردن به خندیدن، جیمین که مست شده بود بالاخره گفت:

- خیله خب من دیگه قبل از اینکه کامل هوش از سرم بپره باید برم. کسی نیست ببرتم خونه.

همین الانشم بدنش به راست و چپ تاب میخورد. چشمهاش بی حال بود از روی صندلی کت چرمیش رو چنگ زد و روی شونه ش انداخت. برای دوستش دست تکون داد و از کلاب خارج شد به بیرون در تلو تلو خورد.
فقط نور طلایی چراغ های کوچه بود که سو سو میزدن و راه رو نشونش میدادن

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Oct 09, 2021 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

911Où les histoires vivent. Découvrez maintenant