سکوت و نفس های سنگین فضای اتاق رو پر کرده بود ، دکتر با ناراحتی به چشم های امیدوار جلوش نگاه کرد و نفسش رو آه مانند بیرون داد، نگاه رو به برگه های زیر دستش داد ، بعد از گرفتن نفسی با چشمانی غمگین به صورت زن و مرد روبه روش نگاه کرد و گفت:
" نمیدونم چطوری بگم ، من خیلی خیلی متاسفم ولی پسر شما مبتلا به بیماری اشتارگارت شده..."
زن ومرد با شنیدن حرف دکتر نفسشون بند اومد و دهنشون خشک شد ، مرد با چشمانی لرزون به همسرش نگاهی کرد با لکنت رو به دکتر گفت:
" چ-چه جوری بیماری هست ؟؟ ب_بیماری خطرناکیه؟؟"
دکتر نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
" اشتارگارت یک بیماری چشمی وراثتیه که باعث ضعف عضلات چشمی و همچنین مانع از رسیدن ویتامین آ به سلول های چشمی میشه ، این ضعف عضلات چشمی و کمبود ویتامین آ به مرور بینایی رو مختل میکنن و بیمار در دید دچار مشکل میشه تا اینکه در موارد حاد دید بیمار به کل از بین میره و نابینا میشه."
بغض زن با پایان حرف های دکتر بی صدا شکست و در حالی که به آرومی اشک میریخت گفت:
" یعنی یعنی پسرمون، بکهیون ما دیگه نمیتونه جایی رو ببینه؟؟ "
مرد با ناباوری در حالی که میلرزید گفت:
" نه نه امکان نداره دکتر لطفا بگو اشتباه کردی بگو...راه درمانش چیه هرچی باشه انجام میدیم فقط نباید برای پسرم ، پسر عزیزم این اتفاق بیوفته دکتر التماست میکنم...پسرم بفهمه تمام رویاها و آرزو هاش نابود میشه او-اون میخواد نقاش بشه یه نقاش حرفه ای...
اگه این اتفاق براش بیوفته دیگه نمیتونه نقاشی بکشه...نه...نه "دکتر با ناراحتی هق هق های زن و شوهر جلوش نگاه میکرد و خودش رو برای اینکه نمیتونست کاری براشون انجام بده سرزنش میکرد.
****
با خروج زن و مرد از اتاق ، دکتر نام موهاش رو چنگ زد ، به نقاشی روی دیوار اتاقش نگاهی کرد و نفسش رو آه مانند بیرون داد ، با تمام وجودش از اینکه نمیتونست کاری برای بیمار مورد علاقه اش بکنه ناراحت بود.بیون بکهیون 15 ساله بیمار مورد علاقه اش بود پسری که هیچ وقت لبخند از روی لبهاش پاک نمیشد و هر بار که به دیدنش میومد با چشمانی ستاره بارون درباره ی رویای نقاش شدنش صحبت میکرد.
دکتر نام از اینکه به زودی رویای پسرک نقاش بخاطر بیماری که بی رحمانه گریبان گیرش شده بود ، رو به نابودی بود غصه میخورد و ناتوانایی علم پزشکی رو لعنت میکرد.
YOU ARE READING
The eyes
Romance↬• Ficname : The eyes ↬• Couples : Chanbaek ↬• Genre : Dram,Angest,Romance,Smut ---༻✬༺--- - زندگی بکهیون درست از 16 سالگیش ، براش تبدیل به یک جهنم خالص شد ، بکهیونی که همیشه آرزوی نقاش شدن داشت با فهمیدن بیماریش همه ی امیدشو از دست داد و مجبور ب...