احساس خفگی، غم، ناامیدی و اندوه تمام وجودش رو پر کرده بود ، رد اشک های خشک شده، چشم ها و صورت سرخ شده ی بکهیون حاکی از ساعت ها اشک و سوگواری برای رویا و آرزوهای نابود شده اش بودن...
بکهیون نمیدونست حالا باید چیکار کنه ، احساس گم شدگی و غم میکرد، بعد از ساعت ها گریه حالا اشکی براش باقی نمونده بود و به سختی نفس میکشید...
با زحمت خودش رو از روی تختش بلند کرد و به طرف میز گوشه ی اتاقش رفت ، از داخل کشوی میزش برگه ای بیرون اورد و مدادی رو بدست گرفت. با دستی لرزون و چشمانی اشکی مداد رو روی کاغذ کشید و خطوطی رو رسم کرد ، با تار شدن دیدش ، قطره اشکی گونه اش رو خیس کرد و بغض گلوش دوباره شکست... در حالی که با صدای بلند گریه میکرد تمامی وسایل روی میزش رو روی زمین انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت ، با دیدن نقاشی هایی که کشیده بود و یادآوری بیماری که داشت، همه ی نقاشی ها رو از دیوار اتاقش کند و همراه با بوم های بزرگش روی زمین انداخت... در حالی که با دو دست سرش رو گرفته بود بلند بلند از ته دلش گریه میکرد...
خانم بیون با نگرانی از پشت در پسرش رو صدا میزد با دریافت نکردن جوابی با اشک پیش همسرش رفت و گفت:
" سوئوک التماست میکنم یکاری کن میترسم آسیبی به خودش بزنه...!! "
بیون سوئوک با غم و اندوه به طرف اتاق تنها پسرش رفت ، ضربه ای به در زد و پسرش رو صدا زد:
" بکهیونا پسرم...صدام رو میشنوی؟؟ عزیزم مامانت نگرانه...بیا در رو باز کن باهم صحبت کنیم.. باشه؟؟ بکهیونا خواهش میکنم ازت پسرم، بیا در رو باز کن..."
" آره پسرم هیون من بیا در رو باز کن مامان نگرانته...دنیا که به آخر نرسیده رسیده؟؟ من مطمئنم بازم میتونی نقاشی بکشی.."
" دنیای من به پایان رسیده مامان... شماها نمیفهمین... هردفعه میومدم نقاشی بکشم و چشمام تار میشد به خودم امیدواری میدادم که با عوض کردن عینکم همه چیز درست میشه... هر دفعه که عیکنم رو عوض میکردم با خودم میگفتم وقتی 18 سالم بشه عمل میکنم و دیگه نیاز نیست عینک بزنم...اما حالا ببین چی شده... پسرت داره کور میشه... میفهمی؟؟ دیگه نمیتونم حتی یه خط صاف بکشم...دیگه نمیتونم به صورتتون نگاه کنم چون دیگه شماها رو نمیبینم...دیگه چیزی نمیبینم."
بکهیون با اشک همه ی غم وجودش رو فریاد میزد و تمامی وسایلش رو به اطرافش پخش میکرد.
بیون سوئوک با شنیدن صداهایی که میومد با نگرانی به بازوی همسرش سولی چنگ زد و گفت:
" سریع برو کلید یدک اتاق رو از جعبه ابزار بیار...زود باش."
" بکهیون... بکهیون به من گوش بده...پسرم در رو باز کن...خواهش میکنم ازت در رو باز کن..."
با ساکت شدن صداهای داخل اتاق سوئوک با نگرانی فریاد زد:
" سولی زود بیااا..."
YOU ARE READING
The eyes
Romance↬• Ficname : The eyes ↬• Couples : Chanbaek ↬• Genre : Dram,Angest,Romance,Smut ---༻✬༺--- - زندگی بکهیون درست از 16 سالگیش ، براش تبدیل به یک جهنم خالص شد ، بکهیونی که همیشه آرزوی نقاش شدن داشت با فهمیدن بیماریش همه ی امیدشو از دست داد و مجبور ب...