Part:Five

78 18 9
                                    

Part:five

- ساعت چند پرواز دارین؟

اگر تونستم میام دنبالتون، نه عزیزم زحمتی نیست ، منم دلم خیلی برات تنگ شده نمیتونم صبر کنم تا ببینمت... باشه میبینمت، به اون دیوونه هم بگو با اینکه ازش بدم میاد ولی دلم براش تنگ شده.

نائومی با لبخند تلفنش رو قطع کرد و با برداشتن کیفش به طرف مطمبش حرکت کرد تا هرچه زودتر کارهاش رو تموم کنه و بره دنبال دونفر از مهم ترین افراد زندگیش که یه جورایی عضوی از خانواده اش به حساب میومدن. چند وقتی میشد که سولگی و چانیول رو ندیده و دلش براشون بشدت تنگ شده بود.

بعد از تموم کردن تمام کارهاش و ویزیت کردن مریض‌هایی که داشت، کت و کیفش رو برداشت و بعد از خداحافظی کردن با منشیش به طرف فرودگاه حرکت کرد.
توی مسیر از یک گلفروشی چند تا شاخه گل برای خوش آمدگویی خرید با لبخندی که از روی صورتش محو نمیشد وارد فرودگاه شد ، سعی کرد از توی جمعیت اون دو نفر رو پیدا کنه و با دیدنشون با لبخند به طرفشون حرکت کرد.

با پرت شدن شخصی توی بغلش خنده ای کرد و گفت:

_ نمیدونستم اینقدر دلت واسم تنگ میشه.

_خفه شو نائومی اصلا نباید به تو ابراز احساسات کنم.

نائومی خندید و گفت:
_ رفتی سوئیس خشن شدی؟

چانیول خنده ای کرد گفت:

_ نونا دلت واسه من چی تنگ نشده بود؟

- نه کی گفته.

نائومی درحالی که با خنده چانیول رو بغل میکرد گفت.

***


چند وقتی میشد که سولگی و چانیول رو ندیده بود ، چانیولی که قرار بود فقط چند ماه برای جمع کردن خونه و کارش به سوئیس بره و خیلی سریع برگرده بخاطر درگیری های حقوقی و کارهای قانونیش نزدیک به یک سال اونجا موندگار شده بود و بلاخره بعد مدت ها تونسته بود به کره برگرده.
سولگی هم یک ماهی میشد که برای دیدن چانیول به سوئیس رفته بود حالا دوتایی باهم برگشته بودن.

آشنایی نائومی با چانیول و سوگلی خیلی اتفاقی بود طوری که هربار با یادآوریش هر سه نفر خنده اشون میگرفت.

نائومی زمان دانشجوییش با سولگی آشنا شده بود در واقع سولگی اولین مریضی بود که توی زندگیش داشت. سولگی با افسردگی شدیدی دست و پنجه نرم میکرد و نائومی اونو درحالی که توی یک دکه‌ی غذا فروشی کوچیک درحال مشروب خوردن و گریه کردن بود میبینه و سعی میکنه آرومش کنه که چانیول سر میرسه و فکر میکنه نائومی سولگی رو به گریه انداخته و باهاش دست به یقه میشه که سولگی یه بطری مشروب رو روی سر چانیول خالی میکنه و خودشو توی آغوش نائومی میندازه.

اون شب سه تاشون کاملا مست بودن و توی عالم مستی کلی باهام حرف میزنن، درد و دل میکنن و می‌بینن چقدر باهام بودنشون رو دوست دارن و از اون شب به بعد میشن بهترین دوستای همدیگه.

The eyes Where stories live. Discover now