Part:Three

85 28 2
                                    

Part:Three

《 چندسال بعد》

بکهیون با شنیدن صدای مادرش چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد و با حاله ای از تاریکی رو‌به رو شد.

بیماریش خیلی زودتر از اون چه انتظار داشتن پیشرفت کرده بود و حالا چیزی به جز حاله ی خاکستری رنگ  و تاریکی نمی‌دید، از آخرین باری که مداد به دست گرفته بود و طرحی رسم کرده بود مدت‌ها می‌گذشت.

 زندگیش در سایه ی خاکستری رنگی از افسردگی و ناامیدی فرو رفته بود و اون بکهیون پرنشاط تبدیل به آدمی گوشه‌گیر ، غمگین و افسرده شده بود که به ندرت از خونه بیرون میرفت و بیشتر وقتش رو توی اتاقش صرف آهنگ گوش دادن میکرد.

اون پسر پرشور و شاد ۱۵ ساله که لبخند جز جدایی نشدنی از صورتش بود حالا تبدیل به یه جوون ۱۹ ساله ای شده بود که چیزی به جز غم و ناراحتی رو درون زندگیش پیدا نمیکرد و روزهاش خاکستری رنگ و در تاریکی سپری میشد.

نفسش رو آه مانند بیرون داد و قطره اشکی که گونه اش رو خیس کرده بود پاک کرد و از سرجاش بلند شد.

بدون توجه به عصای سفید رنگ گوشه ی دیوار که پدرش به پیشنهاد دکتر براش خریده بود، به بیرون حرکت کرد.

خیلی از اتاقش دور نشده بود که با ندیدن میز گوشه ی دیوار و گلدون روش بهش برخورد کرد و گلدون با صدای بلندی روی زمین افتاد و شکست.

بیون سولی با شنیدن صدای شکستنی به سرعت و با نگرانی به سمت پسرش رفت.

“ خدای من عزیزم حالت خوبه؟ تکون نخور ممکنه خودتو زخمی کنی..."

بکهیون با تذکر مادرش سرجاش بدون حرکت ایستاد ، سرش پایین انداخت و زیر لب گفت: ” متاسفم مامان."

سولی بوسه ای روی پیشونی پسرش گذاشت و کمکش کرد بلند شه.

" فدای سرت ، ولی پسرم چقدر منو بابات باید ازت خواهش کنیم که از عصات استفاده کنی هوم؟ میدونم برات سخته و ازش متنفری  ولی عزیزم با استفاده ازش خیلی راحتتری.. بیشتر مراقب خودت باش خواهش میکنم ازت."

سولی با دلسوزی و بغض حرفاش رو تموم کرد، قطره اشکی که روی گونه ی پسرش بود رو پاک کرد ، بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و بکهیون رو به طرف آشپزخونه راهنمایی کرد.

بکهیون بعد از نشستن پشت میز و بدست گرفتن قاشقش به آرومی زیر لب زمزمه کرد:

" متاسفم مامان ولی پذیرش اینکه من یه فرد کورم و تغییر شیوه ی زندگی که بهش عادت داشتم هنوز برام سخت و پیچیده است. هر روز و هر لحظه با خودم میگم که چرا من ؟ چرا من باید این بلا سرم بیاد و اینجوری بشم؟ رویاهام همه نابود شدن و از بین رفتن، نمیدونم چطور باید به زندگیم ادامه بدم..."

سولی هیچ حرفی برای تسکین دردی که پسرش می‌کشید نداشت و فقط دستهاش رو دور پسرش پیچید، اونو به آغوش کشید.

The eyes Where stories live. Discover now