Part _ 1

247 29 24
                                    

خیله خب اینم استارت پارت اول
اگه راجبش انتقادی داشتین یا اگهههه اگهههه.... خدایی نکرده احساس کردین قلمم خوبه 😂 تو کامنت بگید دیگه انرژی میگیرم واسه ادامه 🥺💕 عاره جون عمم....
خب بریم واسه پارت 1

.....................................

تامس : شاید باورش برات سخت باشه وَل....
اتان :قطعا همینطوره ادامه نده
تامس:هی کصخل بزار حرفمو بزنم
اتان :میتونی زودتر بنالی؟
تامس:هیچی میخواستم بگم شاید باورش برات سخت باشه مخصوصا...
اتان :میشه بنالی؟! یا..
تامس :دارم میگم خوشتیپ تر شدی بوزینه!
اتان : اوه، عجب! تحت تاثیر قرار گرفتم (تموم شد؟! خیلی تاثیر گذار بود😂)
تامس :احمق نشو، امروز تیپت واقعا...
اتان :اوه اون یارو دختره رو ... چه کون بزرگی ..
تامس :کوش؟
...

تامس :اتان؟!
رفتی؟!
وات دا ففففف؟ کدوم گوری رفتی؟؟؟؟؟
..........................................................................

اون سمت راهرو اتان با تمام سرعت می دوید تا به دسشویی برسه. در همین حال سرش رو چرخوند تا از امن بودن پشتش و نبودن اون موجود چسبناک (تامس بمیرم برات مادر 💔) اطمینان حاصل کنه
ویکتوریا یه تماس از دست رفته داشت ، سرش توی گوشی بود
و انگشتش رو روی آیکون تماس فشار میداد اما تاچ گوشیش بشدت کند شده بود
انگار تو گوشیش ریده بود ! با حرص و ضربات پشت سر هم محکم انگشتش رو روی آیکون میزد
برای آخرین بار انگشتش رو روی آیکون فشار داد و باااامب
با ضربه محکمی به عقب پرتاب شد!
این کوفتی چی میتونست باشه
به خودش اومد و به گوشیش که اون سمت راهرو درست روبروش افتاده بود خیره شد!
سرش رو برگردوند و دوتا چشم مشکی آشنا دید
یه مرد با چشمای مشکی و موهای لخت و بلند مشکی
چقدر حس عجیبی داشت
ولی فاک بهش، چرا از روی ویکی کنار نمی‌رفت؟
این سوال ویکتوریا بود!
اتان : شتتتت معذرت میخوام واقعا اشتباه شد یه لحظه حواسم نبود، واقعا عجله داشتم، داشتم سعی می‌کردم...
ویکتوریا :خیله خب! میشه از روم بلند شی؟!
اتان : متاسفم واقعا
اتان بلند شد و دستش رو برای ویکی دراز کرد
اتان :کمک نمی خوای؟!
ویکتوریا دستش رو دراز کرد، دست اتان و گرفت و از جاش بلند شد
چه حس عجیبی .... خیلی همه چیز عجیب بود ... انگار یه دژاوو ... یه حس قدیمی
اتان :  این گوشی تو بود؟ هی تو حالت خوبه؟
ویکتوریا به خودش اومد :عامممم.. اوهوم... عاره خوبم... من عالیَم... تو خوبی؟ چیزیت شده؟!
اتان :نه ممنون. من خوبم! ولی خب راجب تو مطمئن نیستم، واقعا متاسفم
گوشیته ؟ درسته؟! پرت شده بود!
ویکی :عاره ماله منه، ممنون
برای لحظاتی عمیق توی چشمای مشکی اتان خیره شد

اتان :من دیگه میرم عجله دارم باید برسم...
ویکی :هی وایسا.. با همین پرواز میری؟ بلیتش رو سمت اتان گرفت
اتان :عاره همینه،،، شتتتتتت ، دیرمون شده!!!!

distrust Where stories live. Discover now