Part _ 7

193 18 45
                                    

سلاااااااااااام!
ببین کی عاپ گذاشته!!!! 💃
ضمن اینکه حقیقتا حالم خوب نبود، نمیتونستم عاپ کنم
چن روزی بود که خیلی حالم بد بود! 🥺
خب به شخمتون.... شما قرار عاپ جدید داشته باشین 😂
عاپ و خوندم یاد یوزارسیف افتادم اصن 😂🤫
خیله خب بریم که داشته باشیم پارت هفتو 💃💃💃
آنشرلی عَم خودتون نیگا میکنین 🤫😂
.....................................

شخصیت جدید داریم!!!!

(Matthew 78 yo) 😂این عشق شماعه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


(Matthew 78 yo) 😂این عشق شماعه... عشق من نیس

..................................................................

Flashback :

با حس گرفتگی عضلات بدنش از خواب بیدار شد، چشماشو مالید و روی تخت نشست تا لود بشه
پلکاش درد داشت و مجبور بود چشماش و نیمه باز نگه داره
صدای شیر آب میومد... یکی داره از حموم اتاقش استفاده میکنه
اتان ترسید ولی سریعا از جاش بلند شد تا چک کنه کی و چطور بدون اجازش توی حمومش رفته!!!!!
با قدمهای محکم، دستای مشت شده و دندونایی که هر لحظه بیشتر روی هم چفت میشد
سمت حموم میرفت که توی راه احساس کرد پاش رفت روی چیزی و... شَپَلَق!
به پشت سر سرخورد و افتاد
درد توی بدنش بیشتر شد... پلکای ملتهب و دردناکش روی هم فشار داد
زیر پاش و نگاه کرد و متوجه استلتو قرمز پاشنه بلندی شد که هیچ نظری راجب اینکه متعلق به کیه نداشت
اتان در حالی که کف اتاق ولو بود استلتو رو توی دستش گرفت و بهش نگاه می‌کرد
چند بار پلک زد تا واضح تر ببینش که یهو در حموم باز شد (گل درومد از حموم😂💦)
اتان ترسیده و متعجب به در حموم خیره شد بود که دام با حوله بسته دور کمرش از چهارچوب در حموم اومد بیرون
برای چند لحظه حواسش به زیر پاهاش نبود
و خیلی یهویی متوجه اتان شد که وسط اتاق ولو شده و استلتوش توی دستشه
دام : اوه مرد من... منو ببخش ترسوندمت
دام به سمت اتان که متعجب بهش خیره مونده بود رفت و سعی کرد که کمکش کنه اما اتان دستش و از روی شونَش پس زد
اتان : اینجا چیکار میکنی؟
دام : تو یادت نمیاد! اما من بابت دیشب بخشیدمت... قرار بود مهم ترین شب عمرم بشه ولی... من راهمو توی عمارت گم کردم و یه ساعت دنبال اتاقت گشتم... و وقتی اومدم دیدم تو خواب بودی...
اتان با ناباوری به صحنه روبروش نگاه می‌کرد... دام با یه حوله که تقریبا دور کمرش شل شده بود روبروش نشسته بود
محو زیبایی تحسین برانگیز دام شده بود که یک عان تمام اتفاقات دیشب توی سرش مرور شد

distrust Where stories live. Discover now