خب خب خب ...
اول از همه که سلام خوژگلا ، دوم از همه اینکه بازم ببخشید طبق عادت بابت تاخیر، من تو مدرسه عَم همیشه تاخیر داشتم دیگه اینجا که جای خود داره 💔
تازه دیر انزا..... ولش کن اینجا جاش نیست 😂😂😂
در کل، کلا موتورم دیر روشن میشه و عادت کرده 🤦🏼♂️
عاخ عاخ عاخ... چه کردین با پارت قبل؟! 🔥💦
این پارت همچییییین مششششتی واستون نوشتم و طولانیه ✨
خب عشقای پاکدامنم، ازونجا که می دانید بنده در پورنوگرافی مهارت خاصی دارم کلا فف ما حول محور همیناست سو...
یه لطفی بکنید که بجای توهینو... نیاید نخونیدش اصن اگه دوس ندارین 💙
چون به هر حال من ففمو دوس دارم و اکثر ریدرامم دوسش دارن 💦🔥
چون تو دوس نداری دلیل نمیشه که من ففمو ادامه ندم...
درستههههه؟! ببینم تو کامنتا چطو ابراز علاقه میکنید به فف 🤤😂
حمایت بیشتر از فف=انگیزه و سریع تر عاپ گذاشتن من!
سو... حمایتش کنید ففو، ببینم چطو آبرومو میخرید دیگه 😂😭💔
راستی لباس دام یکم زیادی خوشگله تو این پارت
مراقب باشید غشششش نکنید 🔥💦
عَححححح... چقد حرف میزنم
ولم کنید... برید پارتو بخونید اصن به شخمتون 💔😂..................................................................
(لباس سفید دام ✨)
(A Dress to start a new position : damiano's white dress)
................................................................
اد : تا حالا اینارو خالی خوردی؟
مارگارت متعجب به اد خیره شد : منظورت اینه که قالبشو بردارمو بخورم؟
اد خندید و سعی کرد جلوی خندش و بگیره : نه عزیزم، منظورم بدون مربای انبه ست
مارگارت : نه مگه مغز خر خوردم؟ بعدش سردرد میشم، اینا خیلی چربه
اد دست به سینه به مارگارت خیره شد : عه! یعنی من مغز خر خوردم؟
مارگارت : اگه فکر کردی من همچین حرفی به مرد زندگیم میزنم سخت در اشتباهی!
اد : پس چی؟
مارگارت : اد، عزیزم، من نگفتم که تو مغز خر خوردی و هرگز چنین جسارتی نخواهم کرد ولی.... میگم که تو خری
اد : واو، تحت تاثیر قرار گرفتم
مارگارت : اولین مردی هستی که وقتی کاملا دارم خر خطابش میکنم به هیچ جاش نیست!
اد : من ناراحت نشدم عزیزم چون تاحالا ندیدم که خر و انسان باهم روهم بریزن!
مارگارت متعجب به اد خیره شد : یعنی چی؟
اد : یعنی یه خر همیشه جفتش یه خر بوده، نه یه انسان
مارگارت : الان داری به من میگی خر ماده؟
اد نزدیک رفت و بوسه ای روی گونه مارگارت زد : تو خر ماده منی
مارگارت : به دل نمیگیرم، خرا خیلی خوشگلن ...
ویکتوریا تمام مدت به دوتا خر عاشق خیره شده بود و نمیتونست لرزش پلکش و کنترل کنه، چندش آور ترین صحنه ممکن بود!
مارگارت : اوه، تقریبا داشت یادم میرفت که اینجا یه مهمون داریم، ویکتوریا درسته؟
ویک : بله و اگه دامیانو قرار نیست بیاد، من دیگه مزاحمتون نمیشم
مارگارت : نه این چه حرفیه، الاناس که بیاد، میرم ببینم چرا تا الان خوابیده!
مارگارت به سرعت جمع رو به سمت پله ها ترک کرد
ویک : دامی امروز دانشگاه نیومد، راستش از کنفرانس عقب موند، نگرانش شدم با توجه به اینکه دام خیلی روی درسا حساسه، واسه همین اومدم ببینم حالش خوبه؟
اد : خوبه و دلیل محکمی هم داره واسه نیومدنش، دیشب تا صُب اجازه نداد بخوابیم!
ویک : چی؟ اون خوبه؟ میشه برم ببینمش؟
YOU ARE READING
distrust
Fanfiction(johniano) (ethiano) ⛓️ . . . دامیانو یه پسر 20 سالست که با مامانش توی یکی از مناطق محروم ایتالیا زندگی میکنه و وضعیت مالی خوبی نداره ، اما زندگی دامیانو تغییر میکنه زمانی که مامانش در جریان یه آشنایی تازه با مردی به نام ادوارد، از طریق فیس بوک ق...