سلااااااام
ریعکشن ها : سلام و مرگ، سلام و مرض قند خون 💔
خداییش نکنید باهام اینجوری گناه دارم 😂💔
حالا تعریف میکنم که چرا زیر قولم زدم و جمعه نزاشتم پارت اسماتو
اولا که من به صدر اعظمم جهت ویرایش و کمک در شق شدن آلت ملت
نیاز داشتم 😂😂😂😂
دوم اینکه اول 😂😂😂😂
نه شوخی کردم، دوم اینکه بنده چندین مقاله روی دوشم مانده بود
و چندین و چند... ولش تازه امتحانامم شروع شده 😭
تا اول بهمن!!!!!! 💔
اگه ترم اولو بیوفتم میام خشتکمو به سرتون میکشم مثه این سلیطه ها 😭😂😭😂😭😂💔
جدیدا تو مغزم ماکارونیه 🍜
گشنمهههه....
عه نه چیز ولش کن اینجا جاش نیس 😭😂😭😂
هیچی خلاصه که بدونید خرم دوقلو گاییده.... نه ببخشید زاییده بود
و من که بیکار نبودم، ریده بودم ریده، صبم امتحان دارم 😂😭
دارم الان واستون عاپ میزارم ببینید چه مهربونم 💙💦
خدا سایمو از سرتون کم نکنه 😂😂💨چقد ور میزنم!!!!!
چرا به من نمیگین خفه شو؟ 😂
چون جرئت ندارین 💨😂
بیاین جقیای محترم این شما و این پارت طولانیه جاست اسمات....
یه سوالایی واستون پیش میاد که باید بگم که
به من چه؟.... نه چیز.... باید بگم که پارت بعدی جوابتونو میگیرید.....................................................................
Damiano's pov : (Diaries)
اینقدر عاشقتم که احساس میکنم گاهی اوقات قلبم،... قلبم کم میاره
چون نمیتونه این حجم از علاقه رو درک کنه!!!
هر دفعه که نزدیکم میشی هر دفعه که لمسم میکنی، من خوشبخت ترین مرد روی زمینم
نمیدونم دیروز چه اتفاقی افتاد، امیدوارم هرچی بود یه توهم بوده باشه، راجبش حرف نمیزنم و اگه یه درصد واقعی باشه، نمیدونم چی میشه، این روزا گیج ترین آدم دنیامهمیشه واسه چرند ترین چیزا احتمال وقوع در نظر میگیرم... واسه انتقام گرفتن الان، خیلی ضعیفم و اینو قبول دارم، ولی یه روزی یه جایی، انجامش میدم و انتقام تک تک دردهامو میگیرم!
.................................................
(یه روز بعد) :
دام روی صندلی جلوی میز آرایشش نشسته بود و گوشواره های حلقه ای بزرگش رو توی گوشش مینداخت که اتان وارد اتاق شد
دام : ایتان
اتان :ببخشید فراموش کردم در بزنم
دام : اشکالی نداره عزیزم
اتان روی تخت نزدیک به میز آرایش دام نشست و بهش خیره شد
دام خط چشم مشکیش رو برداشت و مشغول کشیدن خط چشم پشت پلکش شد
اتان : گرسنت نیست؟ بعد از اون اتفاق خیلی بیشتر باید به فکر خودت و خورد و خوراکت باشی
دام : بس کن، متوجه نمیشم راجب چی حرف می زنی پس عذابم میدی!
اتان : عامممم، متاسفم ، حق با توعهدام سری تکون داد و زیر چشمی اتان رو از نظر گذروند
اتان به کفشاش خیره شده بود
خیلی زود دام میکاپش رو تموم کرد، از پشت میز کنار اومد و روبروی اتان قرار گرفت
دام : پاهاتو باز کن
اتان : چی؟
دام : کجاش واست نا مفهوم بود؟ چرا اینقد تعجب کردی؟
اتان پاهاش رو باز کرد و به سقف خیره شد
دام بین پاهای اتان روی زانو نشست
دام :منو نگاه کن، هفت قلم به خودم نرسیدم که تو به سقف زل بزنی!
اتان سرش رو پایین آورد و به دام خیره شد : زیادی زیبایی...
دام :آدما با چیزای زیبا چیکار میکنن؟
اتان : چیکار باید بکنن؟
دام : دلت میخواد باهام چیکار کنی؟
اتان :اوه خدا، دام! تو شبیه یه الهه اغواگری، باعث میشی کنترلمو از دست بدم با حرفات با زیباییت...
دام :و کی گفته اینو نمی خوام؟
دام مکثی کرد و انگشت اشارش رو روی لبای اتان گذاشت
دام : منو ببوس ایتان، منو ببوس!
دام مهلت حرف زدن به اتان نداد و از جاش بلند شد و بوسه کوتاه و خیسی روی لبای اتان گذاشت
دام : حس می کنم از این که من خیلی هورنی تر از قبل برخورد می کنم ، میترسی! درسته؟
اتان : نه فقط یکم تعجب کردم
دام : ازین بدت میاد؟ اینکه من یه باکره هورنی ام؟
اتان : دست بردار دام، این آرزوی هر مردیه، یه الهه سکسی هورنی...
دام : و تو واقعا از این الهه سکس، خوشت میاد؟
اتان : مگه میشه خوشم نیاد؟
YOU ARE READING
distrust
Fanfiction(johniano) (ethiano) ⛓️ . . . دامیانو یه پسر 20 سالست که با مامانش توی یکی از مناطق محروم ایتالیا زندگی میکنه و وضعیت مالی خوبی نداره ، اما زندگی دامیانو تغییر میکنه زمانی که مامانش در جریان یه آشنایی تازه با مردی به نام ادوارد، از طریق فیس بوک ق...