های گایز!
چطوره؟! تا اینجا خوب پیش رفته!؟ ریدم یا فراتر از اونه؟!
خیله خب بریم که پارت دو رو داشته باشیم، سر پارت قبل کونم پاره شد!💔
ببینم ووت ندادین و خوندین، کونم پاره تر میشه ها!
حالا خود دانید،دکتر گفته گشادی واسه باسنم خطرناکه 😭
ووت بدین که سو سو میشه زنده موندنم 😂😭...................................................
دام : بسته نمیشه، عَح!
اتان : کمک میخوای؟!
دام :ممنون میشم... اگه کمکم کنی.... بسته نمیشه!
اتان :اجازه بده کمکت کنم
اتان دستش و برد سمت کمربند دام، کمربند لعنتی واقعا گیر کرده بود
به هر حال اون نمی خواست، حداقل اونجا و توی اون موقعیت کم بیاره! پس سعی کرد بیشتر فشار بده حواسش نبود که با این حرکت داره به شکم دام فشار میاره، اون فقط غرق این بود که بتونه کمربند لعنتی و اوکی کنه و ضایع (ضایه ضایه روغن مایه) نشه!!! دام دستش رو گذاشت روی شکمش ولی اتان اصلا حواسش نبود اینقدر درگیر این بود بتونه انجامش بده که اصلا حواسش نبود رسما داره از شکم دام به عنوان تکیه گاه کمربند استفاده میکنه!
دام سعی میکرد خودش رو کنترل کنه اما انگار یه چیزی زیر شکمش داشت منفجر میشد
شکمش داشت واقعا درد میگرفت و صبرش لبریز شد!
دستش رو روی دست بزرگ اتان گذاشت و دست دیگش رو زیر کمربند روی شکمش
اتان متوقف شد و مثل یه احمق خیره شده بود و به دستای دام نگاه میکرد
پوست شیری رنگش با اون لاکای فاکیِ مشکی چیزی بود که بشدت توجه اتانو جلب کرد
دستاش حرارت و لطافت خاصی داشت و این برای اتان ملموس تر از هر چیزی بود
دام : ایتان؟! خوبی؟!
اتان : عام عاره، منظورم اینه که خوبم، داشتم بهت آسیب میزدم؟! اوه خدایا من خیلی دیگه احمقم!!! واقعا متاسفم خیلی شورشو در آوردم فقط میخواستم...
دامیانو لبخند ملیحی زد و اتان رو محو لبخندش کرد
دام :ایتان چیزی نیست، به مهماندار میگیم، فک کنم این کمربند مشکل داره، شانس منه دیگه
اتان از مهماندار خواست تا کمربند دام و چک کنه، مهماندار بعد یک دقیقه ور رفتن با کمربند دام بالاخره درستش کرد
بعد از چند دقیقه فاکی که واسه دام مثل چند سال گذشت، هواپیما حرکت کرد
دام دستش رو روی شکمش گذاشت و صورتش جمع شداتان : معذرت میخوام، من هیچوقت سعی نکردم به کسی آسیبی بزنم ... بهت آسیب زدم؟!
دام : نه اتفاقی نیوفتاده ... من فقط ... یکم از پرواز میترسم!
اتان : منظورت اینه که حالت تهوع میگیری؟! عاره؟
دام : نه فقط انگار یه فوبیاست سه چهار باری بیشتر سوار هواپیما نشدم و از ارتفاع واقعا واقعا واقعا میترسم
اتان دستش رو نزدیک دست دام برد
اتان : اجازه هست؟
دام با سر تایید کرد
اتان دست دام رو توی دستش گرفت، به نظرش هیچ پسری نمیتونست اینقدر ملیح و در عین حال سکسی و هات باشه
به دستاشون نگاه کرد که توی هم گره خوردن
یه چیزی توی سرش بود، یعنی اون با این پسر شانسی داره؟!
اتان به خودش اومد و فکرای توی سرش رو پس زد، اصلا چه دلیلی داشت احمقانه ای داشت ؟!
YOU ARE READING
distrust
Fanfiction(johniano) (ethiano) ⛓️ . . . دامیانو یه پسر 20 سالست که با مامانش توی یکی از مناطق محروم ایتالیا زندگی میکنه و وضعیت مالی خوبی نداره ، اما زندگی دامیانو تغییر میکنه زمانی که مامانش در جریان یه آشنایی تازه با مردی به نام ادوارد، از طریق فیس بوک ق...