با انگشتای باریک نسبتا بلندش گردنبند دوچرخش رو لمس میکنه و کمی از گردنش فاصله میده تا ببینتش و لبخندی به زین میزنه
این چند روز کارش شده بود که با گردنبندش بازی کنه و به زین لبخند بزرگ تشکرآمیزی بزنهگردنبندش از طلای مرغوب ساخته شده بود و لیام کمی احساس میکرد وزن داره مخصوصا سنگهای آبی کار شده روی گردنبند،اون گردنبند مثل طلاهای عادیای که تو اروپا و آمریکا استفاده میشدن نبود و سنگینی طلاهای آسیایی رو داشت و زین هنوز نگفته بود که اون گردنبند رو از یه دیزاینر طلای معروف هندی خریداری کرده
زین با عقب دادن تل کشی لیام کمی موهای طلایی پسر رو بالاتر داد و به نیمرخ آبی پسر خیره شد
اون پسر میتونست زین رو کور کنه و همهی توجهش رو بگیره،هرچند زین خیلی وقت بود که کور شده،اون از دنیای بیرونش نمیتونست چیزی به یاد بیاره چون همیشه و همهجا تصویر پسرک چشم آبی بود و زین نمیتونه دنیایی که لیام نیست رو ببینه حتی اگه اون دنیا یک ثانیه باشه و زین بخواد برای ۱ ثانیه لیام رو نبینه،زین دنیایی که تصویر لیام کنارش نباشه رو نمیخواد
زین:دلم برای ویلا تنگ شده
لیام:آره ولی این عمارت هم بد نیست میدونی،اولین سفرمون به کانادا بود وقتی بابا هریم از بیمارستان مرخص شد ما اومدیم اینجا،شبا زود میخوابیدم و صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار میشدم تا بتونم بابام رو بیشتر ببینم اجازه نداشتم تو یه اتاق با بابام بخوابم چون فکر میکردن بابام برام خطرناکه
زین:لیام از گذشتهها نگو.وقتی به گذشتهها میرسیم احساس میکنم اینا یه خوابه
لیام:من نمیتونم فراموشش کنم میدونی چرا؟چون هنوز میترسم متیو برگرده و بابا هری رو ازم بگیره.زین من میترسم دوست دارم برگردم پیش بابام ولی از طرفی دوست دارم باهات وقت بگذرونم
لیام با گردنبندش بازی کرد و لبهای گوشتی رنگش رو بیرون داد،ضربان قلبش ناخواسته تندتر شده بود و ابر غم تو چشمای آبیش نمایان شد
زین دستش رو به موهای لیام رسوند و و گردن یخکردهی پسر رو لمس کرد لبخندی بهش زد و خط فک تیز پسر رو به آرومی بوسید
لیام چشماش رو بست و کمی خم شد تا سرش رو روی شونههای زین گذاشت
زین نفس عمیقی کشید و به تند شدن ضربان قلبش اهمیتی نداد،لیام همیشه باعث میشد زین ضربان قلبش تند بشهلیام:زین تو میتونی پرواز کنی؟
لیام با کنجکاوی پرسید و زین کمی به لحن بامزه و کنجکاو پسر ریز خندید و منتظر به لیام خیره شد تا منظورش رو واضحتر بگه
لیام:پسر تو میتونی با مژههات پرواز کنی
لیام با رسوندن انگشتاش به مژههای زین انگشت اشارش رو به نوک مژهی زین میکوبه و با ذوق میخنده
YOU ARE READING
My Son (LARRY & ZIAM) Complited
Fanfictionبه پسر کوچولوش که سرش رو پایین انداخته و چشمای آبیش رو نمیتونست ببینه،سرش رو بالا آورد و بوسهای روی پیشونیش گذاشت هری:باید پسرم بمونه اینجا لویی با اخم به سمت اونا میره و بعد از اینکه هری رو هول میده اخمی میکنه لویی:بعد از ۲۰ سال برگشتی با پسر اح...