با چشمای درشت آبی خیسش به بابا هریش که ماسک اکسیژن روی صورتش بود خیره بود و بدن کوچیکش رو پشت چارچوب در پنهان کرده بود و یواشکی با چشمای گریونش بابا هریش رو دید میزد
چشمای سبزرنگ هری بسته بود و موهای بلند خرماییش روی بالشت سفیدرنگ پخش بود،استخوان تیز گونش بیرون زده بود و دستهای لاغر نحیفش از روی ملافه بیرون بود
لباس سفیدرنگی به تن داشت و حالا لیام میتونست تو اتاق ببینتش،لیام از وقتی که رسیده بود هری رو توی اتاق خوابیده دیده بود
با سری پایین افتاده نزدیک هری میشه،با چشمای درشت آبی رنگش بدن بابا هریش رو چک کرد
چونش لرزید و اشک از چشمش پایین افتاد،موهای خرمایی طلاییش کمی توی صورتش ریخته بودن و لیام با بالا بردن دست لاغرش اونو به سمت بالا میبره
با دیدن مچ دست خودش به مچ دست هری خیره میشه،مچ دست لیام الآن بزرگتر شده بود،به ساق دست خودش و بابا هریش خیره میشه و سرش رو به دو طرف تکون میده لیام از بابا هریش تپلتر بود
لیام بچهی چاق یا درشتی نبود ولی الآن از بابا هریش دستهاش بزرگتر شده بودن
ملافهی سفید رنگ رو کنار میزنه و با بالا بردن تیشرت به شکم هری خیره میشه
جای بخیهی بزرگ زیر شکم و زخم پایین سینش که با بد سلیقگی بخیه خورده بود،زخم بزرگ پهلوی سمت چپ شکمش همشون بودن اما لیام چشمش فقط دندههای معلوم شدهی هری رو میدید
چشماش پر شدن و با باز کردن زیپ کاپشنش و بالا زدن پیرهن تو تنش شکم صاف خودش رو دید،نفسش رو حبس کرد و با انگشت اشارش دندههاش رو با کمی فشار لمس کرد و اشکاش بیشتر ریختن
باباهریش بدون حبس کردن نفسش دندههاش لمس میشدن و دندههای لیام با حبس کردن نفس و کمی فشار حس میشدن
لیام سرش رو به دوطرف تکون دادچشمای آبی دریاییش حالا آبیتر شده بودن،لیام وقتی گریه میکرد کاملا چشماش آبی میشد و رگههای سبز رنگش بطورکلی محو میشدن و وقتی ذوق میکرد رگههای سبز رنگ چشماش بیشتر به چشم میخوردن
شاخهای از موهای طلاییش که روی صورتش ریخته بود با مرواریداش خیس میشدن،لبهای بزرگ گوشتیرنگش حالا خیس شده بود و قفسه سینش تندتند تکون میخورد،مژههای صاف بلندش بهم چسبیده بودن و دهنش رو باز کرده بود چون نمیتونست از دماغش نفس بکشه
بابا هریش داره لیام رو تنها میذاره،لیام میترسه اما بابا هری داره خوابیدن رو انتخاب میکنه و لیام میدونه اگه بابا هریش بخوابه دیگه چشمای سبز رنگش رو باز نمیکنه
روی زمین کنار تخت زانو میزنه و با گرفتن دست هری اون رو روی موهاش نگه میداره و صورتش رو تو تشک فرو میبره
YOU ARE READING
My Son (LARRY & ZIAM) Complited
Fanfictionبه پسر کوچولوش که سرش رو پایین انداخته و چشمای آبیش رو نمیتونست ببینه،سرش رو بالا آورد و بوسهای روی پیشونیش گذاشت هری:باید پسرم بمونه اینجا لویی با اخم به سمت اونا میره و بعد از اینکه هری رو هول میده اخمی میکنه لویی:بعد از ۲۰ سال برگشتی با پسر اح...