𝔾𝕙𝕠𝕤𝕥 𝕡𝕒𝕣𝕥 𝔽𝕠𝕦𝕣

236 49 4
                                    

النسون به تمامی اون نوشته ها نقشه ها نگاه کرد:
_ خب پس سیستم های امنیتی و دوربین هارو میدم به دیاول و...
چان دستش روی نقشه ها گذاشت و نوشت:
_ هیچ کدوم از بچه ها نباید خبردار بشن.. خودت همه رو حل کن.. میتونی؟

النسون: خب.. اوکیه.. مشکلی نداره..
چان: پس امشب ساعت 01؟
النسون سری تکون داد و بعد از برداشتن نقشه ها رفت .. چان نگاهی به ساعتش کرد و به سمت عمارتش رفت .. چن توی حیاط مشغول سوت زدن و اب دادن به باغ بود و متوجه برگشتن چان نشده بود .. وارد اتاقش شد و ماسکش رو برداشت و زیر دوش اب رفت و شروع به کندن چسب و تیکه های گریمش شد ..فکر نمیکرد که باورشون بشه پوست صورت و دستش سوختس.. نیشخندی زد و بعد از تمیز کردن گریمش از زیر دوش کنار رفت و توی اینه خیره شد.. از بچگی و از وقتی یادش میومد تنها بود.. مجبور بود برای اینکه زنده بمونه هرکاری بکنه.. زندگی باهاش خیلی با بیرحمی رفتار کرده بود و اون داشت از زندگیش انتقام میگرفت.. یاد روزای مدرسش افتاد که از ارشدا کتک میخورد و روز به روز کینه افرادی که لهش کردن رو تو دلش پرورش میداد ..

حوله رو دور کمرش پیچید و برگشت داخل اتاقش.. پارچه رو از روی تخته وایت برد کنار زد.. عکسایی که روشون با ماژیک قرمز خط خورده بود و عکسایی که هنوز خط نخورده بودن.. به تصویر بزرگ داخل وایت برد خیره شد.. تصویری که امروز بعد از چندسال دوباره دیدتش و تمام خاطرات و کینه ها و نفرت هاش زنده شدن..کیونگسو الان دیگه بزرگترین هدفش شده بود.. کسی که باعث شد اون به این راه بره و الان خودش شده ادم خوبه و چان ادم بده ماجرا..

تیر دارت برداشت و با نشونه گیری کوتاهی تیر رو درست وسط پیشونی کیونگسو نشوند:
_حقت این زندگی نیست اقای دو کیونگ سو..
بلند شد و پارچه رو روی تخته انداخت و جلوی اینه قرار گرفت.. پیراهن سفید و شلوار سیاهی برداشت و به تن
کرد.. موهاش رو داخل صورتش ریخت و عطری تلخ روی ساعد دستش زد و کت مشکی به تن کرد.. اسلحه ای رو پشت کمر و داخل شلوارش مخفی کرد و ماسک و کلاهش رو برداشت.. کشویی بیرون کشید و ساعت تمام ساهی برداشت و به دستش بست و سوئیچ ماشینش داخل دستش گرفت وبعد از قفل کردن در اتاقش و فعال کردن سیستم امنیتی به سمت پارکینگ حرکت کرد .. سوار ماشینش شد و به النسون پیامی فرستاد:
_اماده ای؟

چیزی نگذشته بود که النسون با پیام خالی جوابش داد که معنی اماده بودنش بود.. ماشین روشن کرد و به سمت عمارت هانگو رفت.. اقای هانگو کسی بود که اول به چان برای رسیدن به موقعیت کنونیش کمک کرده بود ولی وقتی دید که چان داره جلو میزنه از روی حسودی موش توی کارش دووند و اجازه نمیداد که پیشرفت کنه ..

جلوی عمارت ترمز زد.. نگهبان عمارت به سمتش رفت:
_شما؟
چان شیشه ماشین به پایین داد:
_به هانگو بگو پاک پیون اومده..
نگهبان سری تکون داد.. بعد از اطلاع به هانگو در عمارت باز کرد و چان وارد اون عمارت بزرگ شد .. قصری که مقابلش بود خدا میدونست از پول خون چندتا ادم ساخته شده.. پیر مردی روی پله های ورودی ایستاده بود و با لبخند به سمت چان میومد:
_ وااو ببین کی اینجا.. پیون عزیزم ..

𝔾𝕙𝕠𝕤𝕥Where stories live. Discover now