𝔾𝕙𝕠𝕤𝕥 𝕡𝕒𝕣𝕥 𝕋𝕖𝕟

178 41 0
                                    

_ واقعا اخراج شدن برام کابوس بود..



چن که نمیدوست چرا از اخراج شدن میترسید، فکرش رو


به زبون اورد:



_ چرا میترسی؟ خب بیرون اومدن از بار که به نفع


خودته.. اینجوری دیگه مجبور نیستی با کسی بخوابی و یا


به کسی همخوابگی رو یاد بدی..



یانگ لبخندی زد:



_ تنها کاریه که میتونم بکنم یا برادرم زنده بمونه..



چن ابرویی بالا انداخت.. یانگ با لبخند ادامه داد:



_ مادرم سر زایمان برادرم مرد و پدرم بعدش مارو رها


کرد و رفت.. من سن زیادی نداشتم.. تقریبا 01 سالم بود ..


کارای پاره وقت میکردم تا بتونم برادرم بزرگ کنم.. بعد


چندسال هم گفتن برادرت مریضه و درمان نداره و فقط باید ماهی دوتا امپول بزنه.. میدونی اون سن زیادی


نداره.. نمیتونستم درد کشیدنش رو تحمل کنم.. هرجا که


میشد کار میکردم ولی خب پول کمی بهم میدادن تا اینکه


با سهون اشنا شدم..بهم پیشنهاد داد وارد بار بشم.. اولش


ترسیدم ولی وقتی وارد شدم به عنوان باریستا و خوب بود


اما پولش نه.. بهم گفت میتونم به عنوان دنسر و اؼواگر


باشم و من هم قبول کردم.. پولش خوبه و برادرم الان


خوبه ..



چن نمیتونست جلوی اشکش رو بگیره.. به صورت


معصوم یانگ نگاه کرد.. از چهرش داد میزد که بچس:



_ ولی تو سنی نداری..



یانگ نفس عمیقی کشید:



_ تازه بیست سالم شده.. ولی من حالم خوبه.. وقتی میبینم


بقیه با ارضا شدن حالشون خوب میشه خب، خب منم حالم


خوب میشه.. من دوست دارم کارم رو..



چن و یانگ مشؽول صحبت شدن و چن به فکر بیرون


اوردن یانگ از اون بار افتاد.. واقعا جای یه پسر بیست


ساله بار نیست و اون باید درسش رو بخونه.. ولی این


زندگی روی خوش بهش نشون نداده بود..


**



بکهیون به چان خیره بود.. چان فقط مشؽول انجام


کارهاش بود و حتی ؼذایی که براش اورده بود رو نخورده


بود..

𝔾𝕙𝕠𝕤𝕥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora