part 1

314 71 9
                                    

بوممممم
با صدای بلندی که از توی کوچه به گوشش رسید ، از دنیای خواب به واقعیت پرت شد .

با ترس روی تختش نشست : اون دیگه چی بود
تندی از پنجره به بیرون نگاه کرد ، میتونست شعله های اتیش رو که از کوچه مقابل میومد رو ببینه

با باز شدن در اتاقش سمت پسر خاله و برادر ترسیده اش چرخید : تو هم شنیدی؟
سری تکون داد : فکر کنم تصادف شده
برادرش محکم بهش چسبید : من میترسم
دستی به موهای برادر کوچکترش کشید : اروم باش سهونی

پسر خالش کنارش نشست : بابات ماموریته شاید اون بدونه چه اتفاقی داره میوفته
_ میدونم بک ولی میترسم بهش زنگ بزنم شاید تو موقعیت بدی باشه .
بکهیون با خمیازه تایید کرد : پس بیا امشب پیش هم بخوابیم .

سهون و بک هر دو کنار پسر دراز کشیدن تا بتونن با غلبه به ترسشون بخوابن
ولی هنوز دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن داخل اتاق نشیمن خونه شنیده شد .

سهون به برادرش کوبید : کریس خودت برو بردار من میترسم
کریس پوف عصبی کشید : لعنت بهت گربه ی ترسو .
به طبقه پایین و جایی که تلفن داشت زنگ میخورد رفت
_الو بله؟

+کریس خودتی؟
_اوه پدر ، بله منم . تو شهر چه اتفاقی افتاده صداهای عجیبی میشنویم .
+ببین پسرم مردم دارن به همدیگه اسیب میزنن میترسم به خونه ما هم حمله کنن زود سوییچ ماشین منو بردار و برو به خونه ی مادر بزرگ منم تا فردا خودم رو میرسونم .
کریس اخم کرد: چشم پدر

+مراقب خودت و برادر هات باش به هیچکس هم اعتماد نکن
_چشم .
تلفن رو قطع گرد و تندی به طبقه بالا و پیش دو تا پسر رفت : پاشید جمع کنید

بکهیون نزدیک اومد: کجا میریم کریس؟
_بابا زنگ زد گفت از شهر بریم یه سری اتفاقا داره میوفته که زیاد خوب نیستش .

سهون با ترس به اتاقش رفت : الان اماده میشم بریم .
با رفتن اوندو کریس هم لباس های خوابش رو با جین و تی شرت عوض کرد ، مردد بود

ولی اخرش اسلحه ای که پدرش تو خونه نگه میداشت رو به کمربندش وصل کرد .
سهون و بک با لباس های گرم داخل اومدن . خب وقت رفتن بود .

با برداشتن سوییچ سوار ماشین شدن ، کریس تنها کسی بود که رانندگی بلد بود پس پشت فرمون نشست

جاده پر از ماشین و مردمی که به اطراف میدوییدن بود
-اینجا چه خبره؟
+خیلی ترسناکه بک ، انگار مردم دیوونه شدن .

ماشین با سرعت ارومی تو جاده حرکت میکرد . هرسه اطراف رو نگاه میکردن ، انگار نه انگار ساعت ۴ صبح یه شب تعطیل باشه همه جا پر از مردم بود که میدوییدن و فریاد میزدن ، افرادی هم با هم درگیر شده بودن و با سر و صورت خونی باز هم به هم حمله میکردن .

+هی کریس اون دوستمه .
بک به سمت جایی که سهون اشاره میکرد چرخید ، پسری ریزه رو دیدن که با سرعت میدویید و از دست مردی که چاغو به دست فرار میکرد ، از سرش رودی از خون جاری بودش و روی ابروهای پهنش میریخت .

BoomWhere stories live. Discover now