part 14

119 47 3
                                    

خودش رو با تموم وجود به دیوار های سلول شیشه ایش میکوبید بدون توجه به چشم های وحشت کرده سرباز ها و فریاد های گوش خراش زامبی ها : بکهیون کجاستتتتتت؟ اونرو کجا بردین؟؟؟؟

فریاد هاش تو اتاق منعکس میشد ولی کسی جوابگو نبود ، داشت سکته میکرد تا خبری از دوستش بگیره . اونرو از جلو چشمش بیهوش برده بودن و اون نمیتونست کاری بکنه .

تو اتاق کناری یونگ چول و مرد های دیگه نشسته و بدون توجه به صداهای فریاد کیونگسو به صفحه اسکرین دوربین مداربسته نگاه میکردن : اون پسر ضعیفه ، بنظر من تو این مرحله میمیره ، باید اسون ترش میکردیم

فرد دیگه گفت : بیخیال کیم اسون تر دیگه خیلی بی مزه میشد
_اگه مُرد یونگ چول دیگه کسی رو بهمون نمیده گفته باشم .
+ ساکت باشین اقایون ... شاید این بچه سوپرایزمون کرد .

بکهیون با قدم های مردد جلو میرفت ، سردش بود ، شکمش از گشنگی به هم میپیچید و احساس میکرد اون بطری رو باید با خودش میاورد چون لبهای لرزونش به شدت خشک شده بودن.
اون هزار تو بزرگتر از چیزی بود که به نظر میرسید .
صدای خشخش و گاهی خرناس های عجیبی از اطراف میشنید ولی سعی داشت خودش رو نبازه و با مراقبت جلو بره .
به اولین بنبست رسید و مجبور شد بخشی از راه رو برگرده و راه دیگه رو امتحان کنه .
سرش رو به ارومی از پیچ هزار تو رد کرد و تونست هیکل اولین زامبی رو ببینه ، لخ لخ کنان پشت به بکهیون حرکت میکرد ، پسر لرزون نفس عمیقی کشید و اروم جلو رفت با رسیدن به پشت اون هیولا گردنش رو گرفت و با تمام زور چاقو رو پشت گردنش فرو کرد ، خرخر نسبتا بلندی از گلوی زامبی بلند شد ، دست و پا زنان سعی میکرد سمت بک بچرخه و اونرو گاز بگیره ولی با فرو رفتن بیشتر چاقو بیحرکت شد و روی زمین افتاد .
بک چاقو رو بیرون کشید و خون روی صورتش رو با یقه اش پاک کرد .فقط دوتا دیگه مونده بود !
از پیچ دیگه ای گذر کرد و به بنبست بعدی رسید : لعنت این خروجی کجاست
راه دیگه رو دنبال کرد ، با حس کردن حرکتی پشت سرش تندی برگشت و با قلبی کوبان پشتش رو نگاه کرد ، هیچی نبود!
_لعنت لعنت من باید برم بیرون
با بی حواسی شروع به سریعتر حرکت کردن کرد و از پیچ بعدی گذشت ، اون موقع فهمید که خیلی بی تجربه بدون هیچ فکری فقط دویده ، زامبی روبروش تو چشم هاش خیره شده بود .
میله رو محکم تو دستش گرفت و با نفس عمیقی حمله کرد ، زامبی با نعره ای سمتش دوید ، بکهیون میله دستش رو بالا برد و با فریادی از خشم تو سر زامبی کوبید : بمیرررر!

فرد روی زمین افتاد ولی ضربه های بک تا وقتی که مطمئن نشده بود هیولا کشته شده تموم نشد .
لباس های سفیدش قرمز شده بودن ، عرق روی پیشونیش رو _با وجود سرما_ پاک کرد ، به سمت راستش رفت و بلاخره تونست نوشته ی خروج رو ببینه با لبخند سمتش رفت ولی در بسته بود : من رسیدم این درو باز کنید !

فریاد کشید ولی تنها صدای خش خش بی سیم توی گوشش شنیده شد : باید اخرین هدف رو هم نابود کنی اونوقت در برات باز میشه .
بک فحشی زیر لب داد ، داشت یخ میکرد : از کجا پیداش کنم ؟

BoomWhere stories live. Discover now