یک هفته کوفتی گذشته بود ، یه هفته با دلتنگی و تلاش های خستگی ناپذیر
چطور میتونستن استراحت کنن در حالی که هیچ خبری از گمشده هاشون نداشتن؟چند تا نیرو و گروه رو برای بررسی منطقه فرستادن ولی جز ون داغون شده و زامبی های وحشی هیچی پیدا نکردن .
دوربین های منطقه رو بررسی کردن ولی هیچ کدوم کار نمیکردن ، و خب قابل پیش بینی بود .
ساختمون های اطراف رو گشتن و تونستن دو سه نفر زنده ولی گرسنه رو به مقر برگردونن ، علامت های قرمز بزرگی رو وسط خیابون ها و روی دیوار ساختمون ها گذاشتن با مضمون اینکه نجات یافته ها اگه میتونن به سمت شمال و سئول برن.
با همه این اتفاقات هنوز به هدف اصلیشون نرسیده بودن .
اتاقک استراحت تو سکوت فرو رفته بود ، هیچکس حتی حال گفتن کلمه ای نداشت .
لوهان سرش رو روی شونه ی سهون گذاشته بود و با غم به چانیول و کای نگاه میکرد .دو مرد قوی هیکل حالا ضعیف شده بودن .
زیر چشماشون گودی تیره ای تشکیل شده بود حداقل ۵ کیلویی کم کرده بودن ، درست غذا نمیخوردن و نمیخوابیدن ، یا حتی ذره ای استراحت نداشتن و دائما از جایی به جای دیگه میرفتن تا خبری از کیونگسو و بکهیون بگیرن .کریس و سهون هم کمتر از اوندو نبودن ولی نمیتونستن تو ماموریت هایی ک بودش شرکت کنن چون بهرحال اونها پلیس نبودن ، یه دانش اموز و برنامه نویس نمیتونستن با مامورهایی که سال ها برای این موقعیت ها اموزش دیده بودن برابر شن .
شیومین با فلاکس چای داغ داخل اومد : بلند شید یچیزی بخورید ، ضعف کنین نمیتونین برای باقی روزا تلاش کنین .
این حرف های این مدته بقیه به چان و کای بود ، که باید مراقب خودشون باشن تا بتونن اون دوتا بچه رو نجات بدن .
ناچار همه نزدیک به هم شکل یه دایره نشستن و شیومین و یوکی لیوان های چایی و شیرینی رو بین همه پخش کردن ، چانیول با آهی قلوپی از چایی رو به داخل گلوش فرستاد هنوز شیرینی کوچولو رو داخل دهنش نزاشته بود که در اتاقکشون به شدت باز شد و یکی از مامور ها داخل پرید با نفس نفس گفت: چانیول...کای...یه نفر اومده میگه...از دوستای شماست و از تصادف نجات پیدا کرده .
نیاز به ثانیه ای صبر نبود ، کای و چانیول از جا پریدن و با پرت کردن لیوان چایی هاشون روی زمین، سمت در هجوم بردن .
چان تونست ببینه ... خودش بود ... بکهیون برگشته بود!
_بکهیون !
بک با بهت سمت صدا برگشت : چانیول ؟
بغضش ترکید و با دو خودش رو به مرد بلند رسوند و محکم بغلش کرد: چانیول بالاخره پیدات کردم...پیدات کردم !
محکم سرش رو به شونه ی چان فشار میداد و بلیزش رو توی مشتاش گرفته بود ، لرزش بدنش نشون از ترسش میداد . مرد بزرگتر هم محکم اونرو به خودش میفشرد : ببخشید بک ... ببخشید نتونستم مراقبت باشم
YOU ARE READING
Boom
Fanfictionزندگی عادی برای همه جریان داشت تو یه شهر کوچیک و زیبا ... ولی در یک شب با صدای بلندی همه چیز عوض شد ... ویروسی که مردم رو تبدیل به مردگان متحرک میکرد خالی از حس و خطرناک ... وقتی برای فکر کردن نیست باید سریعا فرار کرد couple: kaisoo _ chanbaek _ hu...