part 15

120 51 7
                                    

یک هفته کوفتی گذشته بود ، یه هفته با دلتنگی و تلاش های خستگی ناپذیر
چطور میتونستن استراحت کنن در حالی که هیچ خبری از گمشده هاشون نداشتن؟

چند تا نیرو و گروه رو برای بررسی منطقه فرستادن ولی جز ون داغون شده و زامبی های وحشی هیچی پیدا نکردن .

دوربین های منطقه رو بررسی کردن ولی هیچ  کدوم کار نمیکردن ، و خب قابل پیش بینی بود .

ساختمون های اطراف رو گشتن و تونستن دو سه نفر زنده ولی گرسنه رو به مقر برگردونن ، علامت های قرمز بزرگی رو وسط خیابون ها و روی دیوار ساختمون ها گذاشتن با مضمون اینکه نجات یافته ها اگه میتونن به سمت شمال و سئول برن.

با همه این اتفاقات هنوز به هدف اصلیشون نرسیده بودن .

اتاقک استراحت تو سکوت فرو رفته بود ، هیچکس حتی حال گفتن کلمه ای نداشت .
لوهان سرش رو روی شونه ی سهون گذاشته بود  و با غم به چانیول و کای نگاه میکرد .

دو مرد قوی هیکل حالا ضعیف شده بودن .
زیر چشماشون گودی تیره ای تشکیل شده بود حداقل ۵ کیلویی کم کرده بودن ، درست غذا نمیخوردن و نمیخوابیدن ، یا حتی ذره ای استراحت نداشتن و دائما از جایی به جای دیگه میرفتن تا خبری از کیونگسو و بکهیون بگیرن .

کریس و سهون هم کمتر از اوندو نبودن ولی نمیتونستن تو ماموریت هایی ک بودش شرکت کنن چون بهرحال اونها پلیس نبودن ، یه دانش اموز و برنامه نویس نمیتونستن با مامورهایی که سال ها برای این موقعیت ها اموزش دیده بودن برابر شن .

شیومین با فلاکس چای داغ داخل اومد : بلند شید یچیزی بخورید ، ضعف کنین نمیتونین برای باقی روزا تلاش کنین .

این حرف های این مدته بقیه به چان و کای بود ، که باید مراقب خودشون باشن تا بتونن اون دوتا بچه رو نجات بدن .

ناچار همه نزدیک به هم شکل یه دایره نشستن و شیومین و یوکی لیوان های چایی و شیرینی رو بین همه پخش کردن ، چانیول با آهی قلوپی از چایی رو به داخل گلوش فرستاد هنوز شیرینی کوچولو رو داخل دهنش نزاشته بود که در اتاقکشون به شدت باز شد و یکی از مامور ها داخل پرید با نفس نفس گفت: چانیول...کای...یه نفر اومده میگه...از دوستای شماست و از تصادف نجات پیدا کرده .

نیاز به ثانیه ای صبر نبود ، کای و چانیول از جا پریدن و با پرت کردن لیوان چایی هاشون روی زمین، سمت در هجوم بردن .

چان تونست ببینه ... خودش بود ... بکهیون برگشته بود!

_بکهیون !

بک با بهت سمت صدا برگشت : چانیول ؟

بغضش ترکید و با دو خودش رو به مرد بلند رسوند و محکم بغلش کرد: چانیول بالاخره پیدات کردم...پیدات کردم !

محکم سرش رو به شونه ی چان فشار میداد و بلیزش رو توی مشتاش گرفته بود ، لرزش بدنش نشون از ترسش میداد . مرد بزرگتر هم محکم اونرو به خودش می‌فشرد : ببخشید بک ... ببخشید نتونستم مراقبت باشم

BoomWhere stories live. Discover now