2

69 20 0
                                    

مثل خیلی از روزهای دیگه دیر کرده بود پس سعی می‌کرد کمی قدم هاشو تند کنه. خونه ی آپارتمان نقلیش چندان فاصله ای با پاسگاه نداشت ولی نمیدونست چرا دقیقا روزایی که خواب می موند، این راه به نظر خیلی طولانی تر می اومد.
موهای فِرِش رو که الان تقریبا بلند شده بودند و اون ها رو با اینکه دیر کرده بود با حوصله اتو کرده بود تا حلقه هاشون باز بشه ، هی رو چشماش می افتاد و دید رو براش سخت میکرد.
از نظر خیلی از ادما بکهیون یه ادم عجیب غریب بود. کسی که تقریبا شخصیت بی ثباتی داشت و هیچ وقت نمی تونستی تعیین کنی اون یه ادم خوبه یا برعکسش.
چیزی که بکهیون رو بهتر توصیف میکرد، پارادوکس بود...اون پر از تناقض بود.
ولی اگه از خودش می پرسیدن همه این ها رو تکذیب میکرد و با قاطعیت میگفت:
«نمیدونم چرا شما ها دوست دارین ادما رو توی دو جبه ی کاملا خوب و بد تقسیم کنید!».
شاید هم حق با اون بود. بکهیون یه شخصیت خاکستری داشت و شاید خاکستری تر از بقیه.
دیگه تقریبا رسیده بود. از کنار شیشه های بیرونی کافه تریا ی پاسگاه گذر کرد و از پله های ورودی بالا رفت.
وارد پاسگاه شد ، کیونگ سو رو دید که با عجله داره کتشو می پوشه ، داشت پوست لبشو می کند ، انگار اتفاقی افتاده بود.
-اوه خدایا!بکهیون!اصلا نمی پرسم چرا دیر اومدی! گمشو با من بیا به محل قتل ، ظاهرن یه پسر جوون توی پایین شهر به قتل رسیده.
فکر نمی کرد روز اول هفتش اینجوری شروع بشه ، لعنتی از حل کردن پرونده قبلی اصلا وقتی نگذشته بود، تنها جمله ای بود که توی سرش نقش بست.
سهون که تا اون لحظه ساکت و مشغول تایپ کردن گزارش بود،از روی صندلیش بلند شد و رو به کیونگسو گفت: اگه اشکالی نداره منم می خوام بیام،فرصت خوبی برای یادگیری هست.

"بیا! بیا پسر جون مطمئن باش آخر با یه سرم توی دستت به هوش میای"
بکهیون درحالی که چشماشو تو حدقه می چرخوند جمله رو زیر لب گفت ، خودشم نمی دونست ولی دوست داشت با مشت بکوبه توی صورت اون تازه کار‌.
کیونگسو با شتاب گفت: اوکی سهون توام بیا، فقط خواهش میکنم عجله کنین...

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

پسرک به بدترین شکل ممکن به قتل رسیده بود.
بکهیون با دقت به اطراف خونه نگاه کرد، هیچ اثری از درگیری نبود.
به عنوان یه محل قتل، اون مکان زیادی تمیز بود.
با نگاه ریز بینانه تری دوباره به مقتول نگاه کرد
-آدم باید خیلی وحشی باشه که بازوی یه نفر رو از جا بکنه!
کیونگسو روی جسد نیم خیز شد همینطور که بهش خیره شده بود گفت:روی بدنش اقار دندون های سگ هست...
با اومدن سهون ادامه حرف های کیونگسو نصفه موند
-محله ای که این پسره زندگی میکرده رسما داغون بوده... هیچ دوربین مدار بسته ای نیست!
کیونگسو از جاش بلند شد و با جدیت پرسید:همسایه ها چی؟
سهون با ناامیدی در جواب سوال کیونگسو گفت: ساختمون در کل میشه گفت خرابست ، فقط طبقه ی بالا یه مرد مسن زندگی می‌کرده که اونم انگار چندین روزه بیمارستانه.
بکهیون که کمی مضطرب شده بود، دستشو لای موهاش برد و با کلافگی کشیدشون.
-کی گزارش قتل رو داد؟
کیونگسو همین جور که از اتاق خارج میشد گفت:به گفته تیم، دوست دخترش.
بکهیون روی زمین با پاهاش ضرب گرفت ، دوباره به جسد نگاه کرد. هیستریک خندید.حالش بهم خورده بود. در چندین سال کارش تا الان به چنین قتل وحشیانه ای بر نخورده بود.
از اتاق خارج شد و به تیم دستور داد جسد رو منتقل کنن.
به سمت در ورودی رفت ، با دقت بهش نگاه کرد ، در کهنه و فرسوده ای بود و به راحتی می شد حدس زد که قفلش خرابه پس قاتل توی ورود و خروج مشکلی نداشته.
از خونه خارج شد، به سمت پله هایی که به نظر امن نمی اومدن رفت.
گچ های دیوارِ کنارِ راه پله ها، باد کرده و خیلی از اونها کنده شده بودند.
با اینکه روز بود داخل ساختمون تاریک بود که با لامپ های کم نور به سختی اطراف رو می شد دید.
بکهیون دستشو روی میله های تزیینی چوبی کنار پله گذاشت و کمی تکون داد ، معلوم بود خیلی قدیمین و هر لحظه ممکنه کنده بشن.
گوشه به گوشه ی راه پله ها تار عنکبوت دیده می شد و اشغال هایی که در اطراف رها شده بود...
صندوق پست انتهای پله ها نظر بکهیون رو جذب کرد، با احتیاط از پله ها پایین اومد و به سمتش رفت، بازش کرد.
همون طور که حدس میزد چند تا نامه داخلش بود ،بیرونش آورد و توی جیب کتش گذاشت تا بعدا اونا رو با دقت بررسی کنه.
از ساختمان خارج شد و به سمت تیم و کیونگسو رفت.
-در موردش چی فهمیدین؟
کیونگسو کمی عینکشو جا به جا کرد و جدی گفت:
-اطلاعات زیادی هنوز به دستم نرسیده.
مکثی کرد، کمی سرشو به سمت راست کج کرد و دستشو زیر چونش‌ گذاشت.
- اسم لوهان،سن ۲۱، دانشجوی رشته ی معماری.
بکهیون سرشو به معنای فهمیدن تکون داد.
- خانواده؟
-یتیم بوده ، تنها اشنایی که ازش داریم همین دوست دخترشه.
بکهیون سریع گفت: دوست دخترش الان کجاست؟!
کیونگسو که فهمیده بود بکهیون برای بازجویی عجله داشت گفت:
-بک! الان وقت مناسبی برای سوال پیچی دختره نیست، بهش حق بده...یه دختر ۱۹ ساله برای سر زدن به دوست پسرش میاد ولی با یه جسد مرده رو به‌ رو میشه...
بکهیون پووفی کشید و به اسمون خیره شد ، هوا ابری بود.
دستشو به سمت گردنش برد و کمی خاروندش.
-گفتی یتیم بوده...خرجشو چه جوری تامین می‌کرده؟
-چند تا کار پاره وقت داشته.
بکهیون که انگار خودش انتظار این جواب رو داشت گفت: ادرسشون؟
-همشون پایین محلست...تنهایی رفتن به اونجا خیلی خطرناکه.
-اشکال نداره، فکر نکنم دلشون بخواد پلیس درگیر بشن!
بکهیون سرشو برگردوند و تا خواست قدمی برداره دست کیونگسو روی شونش متوقفش کرد.
-دیوونه‌ای؟!
-واقعا می‌خوای این سوالت رو جواب بدم؟
بکهیون شونشو از چنگ کیونگسو بیرون کشید و تا خواست دوباره چند قدمی برداره مردی هیکلی با لباس ارتشی که شبیه دلقک ها به نظر می رسید ، جلو راهش سد شد.
-داری چه غلطی می‌کنی؟
کیونگسو با لحن سرزنشگرانه ای از پشت به بکهیون گفت:
-هی‌ اون درجش از تو بالاتره! نمی‌تونی این‌جوری باهاش صحبت کنی!
بکهیون چشماشو توی حدقه چرخوند، انگار امروز همه دست به دست هم داده بودن که حرصش بدن.
-هوم. ببخشید. داری چه غلطی می‌کنی، قربان؟
کیونگسو از حرص شروع به کندن پوست لبش کرد، بکهیون‌ واقعا عین بچه ها رفتار میکرد.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
به اطراف خیره شد، به راهرویی که رفته رفته تاریک می شد و نمی تونست انتهاشو ببینه.
سقف سوراخ های زیادی داشت که هر از گاهی رد شدن  موش رو از بین همین شکاف ها می شد دید.
در ادامه دید زدنش آویز ها و پوستر هایی رو دید که برای پوشوندن خرابی های دیوار استفاده کرده بودند.
نیشخندی زد و زیر لب طوری که کیونگسو بتونه بشنوه گفت:
-باری که مخصوص خلافکارای پایین شهرِ... اینجا بهترین مکان اطلاعات گرفتنه پسر!.
کیونگسو حرف های بکهیون رو نادیده گرفت؛ به کف راهرو اشاره کرد که خون با نوشیدنی های الکلی قاطی شده بود و تیکه های شیشه مشروبات رو در هرجا می شد دید.
-چندش اوره!
بکهیون ابرو هاشو بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت: محض یادآوری اینجا پایین شهره.
وارد بار شدن... همه مشغول خوردن و خوش گذرانی بودن به طوری که هیچ کس متوجه ورودشون نشد.
چراغ های وسط سالن رنگ قرمز رو به همه جا ساطع کرده بود.
کیونگسو با چشمش به گوشه ی بار اشاره کرد ، بکهیون سرشو تکون داد و باهم به سمت پیشخوان رفتند.
-اگه سفارشی دارید برید به اون قسمت.
دختر جوانی که پشت پیشخوان بود، وقتی حضورشون رو حس کرد، با دستش به میز کشیده ای که پشت اون ها چند نفر مشغول آماده کردن سفارشات بوند اشاره کرد.
کیونگسو نشان پلیسیش رو درآورد.
-می خوام رئیس اینجا رو ببینم.
دختر کمی چتری هاشو از روی چشمش کنار زد و با دست به اتاق انتهای سالن اشاره کرد.
-اتاق اقای ایم.
بکهیون برای لحظه ای به فکر فرو رفت... اقای ایم!
به کت کیونگسو چنگ زد و با لحن تقریبا دستپاچه ای گفت: من میرم سراغش، تو برو از مشتری ها درمورد لوهان پرس و جو کن، به هر حال اینجا کار می کردن و باهاشون سر و کله می‌زده.
کیونگسو سرشو به معنای باشه تکون داد و گفت:
-فقط خواهش میکنم زیاد خشن برخورد نکن، ممکنه مشکل پیش بیاد.
بکهیون زیر لب چیز نامفهومی گفت و به سمت اتاق رفت.
چشمشو بست و اروم در رو باز کرد.
خدا خدا کرد که اون کسی که فکر میکنه نباشه ولی با شنیدن صداش تمام امید هاش رنگ باخت.
-اوه اینجا رو ببین، بکهیون! چه سعادت بزرگی.
بکهیون سرشو به سمت جه بوم چرخوند، مثل همیشه لبخند مسخرش رو صورتش بود.
اروم در ر‌و بست و دست هاشو به عقب برد.
جه بوم منتظر نگاهش کرد.
-افتاب از کدوم ور در اومده که اومدی سراغ من.
-باور کن حوصلتو ندارم ولی مجبور شدم.
جه بوم کمی سرشو کج کرد و لبخندشو پهن تر کرد.
-بفرمایید پلیس کوچولو.
بکهیون هووفی کشید، واقعا حوصله ی متلک های نیشدار اون رو نداشت.
نگاهی به اطراف انداخت، همون پوستر هایی که توی راهرو گذاشته شده بود رو می تونست توی این اتاق هم ببینه.
اویز های پارچه ای بزرگی در سر تا سر اتاق به نمایش گذاشته شده بودند و گیاه هایی روی زمین چیده شده بود.
روی اویز ها و پوستر ها کمی دقیق تر شد.
-ذره ای سلیقه نداری ، دکوراسیون اتاق افتضاحه.
دستشو به سمت دیوار گرفت.
-خیلی دوست دارم بدونم چرا این اویز های پارچه ای که روش چیزای عجیب غریبی دارن رو زدی به همه جای اتاق.
جه بوم کمی چشاشو ریز کرد.
-من عاشق چیزای عجیبم. می‌دونی؟ پرنده‌هایی که شنا می‌کنن. ماهی‌هایی که پرواز می‌کنن. درختایی که حرف می‌زنن و خورشیدی که یادآور شب می‌شه.
-نگران نباش. تو فقط نیاز به مقدار زیادی مواد داری.
جه بوم خنده ای سرداد.
-عاشق همین سوج بودنتم، مطمئنی جوابت هنوز بهم منفیه؟.
بکهیون که الان کنار مجسمه های اسکلت که برای تزیین اتاق گذاشته بودند، ایستاده بود و روی اون ها خط های فرضی می کشید ، نیشخندی زد.
-راستشو بگو، تا الان به چند نفر کون دادی؟
-به هر کی رسید یه راند دادم، چطور مگه؟
-گاییدمت!
جه بوم از جاش بلند شد و به سمت بکهیونی که کنار وسایل عجیب غریبش وایساده بود ، رفت.
دستشو اروم روی صورت بکهیون کشید و به چشماش خیره شد.
- قبلا چشم‌های خوشگل‌تری داشتی. پاک بودن؛ پرده‌ای از شرم و زیبایی پوشیده بودتشون و...
- و خام و احمقانه روی نگاه فریب‌کار تو خیره می‌موندن؟ آره؛ اما با دست از جا درآوردمشون.
بکهیون دست جه بوم رو از روی صورتش برداشت و کمی اونو به عقب هول داد.
- فکر کنم از ته دل ازت متنفرم.
جه بوم شروع به بازی با پریسینگ لبش کرد.
- همین‌قدر بی‌رحم؟
- نه، همین‌قدر عاقل.
جه بوم همین طور که سرشو تکون می داد دوباره به سمت صندلیش رفت و به دنبال اون بکهیون هم روی مبل های قدیمی تک نفره نشست.
برای چند ثانیه بهم خیره نگاه کردند که اخرش بکهیون به حرف اومد.
-لوهان رو می شناسی؟
-اره.یکی از کارکنای بار بود.
-لیست تمام مشتری هایی که این چند وقت اخیر باهاشون در ارتباط بود ر‌و می خوام و همچنین دوربین های امنیتی اینجا رو هم باید ببینیم.
جه بوم اخم کمرنگی کرد.
-چرا؟
بکهیون خواست بهش بپره، ولی یاد حرفی که کیونگسو بهش زده بود افتاد.
-لوهان امروز به قتل رسیده و از اونجایی که توی این بار کار می‌کرده، به تمام مدارک و شواهد نیاز دارم.
جه بوم کمی پیشونیش رو خاروند و بعد دستشو زیر چونش گذاشت و بهش تکیه داد. جه بوم به بکهیون خیره شد.
بکهیون پوزخندی زد و گفت:
-هر چیزی بهایی داره ، نگاهت اینو میگه. چی می خوای؟.
جه بوم لبخند زد.
-زبون‌ منو خوب می فهمی.
روی میز ضرب گرفت و در ادامه حرف هاش گفت:
-توی مرز، چند کیلو مواد دارم و ظاهرن ماموران شما نگه داشتنش. ازت می خوام که ازادشون کنی.
بکهیون سرشو تکون داد و گفت:
-چقدره؟
-حدود ۱۰ کیلو.
بکهیون دیگه نمی تونست خودشو کنترل کنه.
-یه وقت کم نباشه! در جریانی که من الان می تونم بدون این شرط و شروط ها به صورت قانونی مدارک رو ازت بگیرم؟!
جه بوم با خودکاری که توی دستش بود بهش اشاره کرد که سرجاش بشینه.
-اوکی مشکلی نیست، هر چقدرشو که می تونی ازاد کن. این روزا مواد کمیاب شده.
-مدارک کی اماده میشه؟
-تا اخر روز کاریت دم دفترته.
بکهیون از سرجاش بلند شد و کمی به سمت در چرخید.
-به نظرت قاتل هدفش از کشتن لوهان چی بوده؟به چیزی مشکوکی؟
جه بوم کمی چشماشو ریز کرد.
-خوب، پول انگیزه ی خوبیه. وقتی بحث پول وسط باشه همه چیز ممکنه.
بکهیون این بار واقعی خندید.
-هنوز هم احمقی.

Red DestinyWhere stories live. Discover now