6

45 14 0
                                    

روی میز ضرب گرفت و به ییشینگ که توی آشپزخونه مشغول بود، خیره شد.
چشماشو توی حدقه چرخوند و با لحن اعتراض باری گفت: بسه دیگه، یه ساعته توی آشپزخونه چیکار می‌کنی؟
ییشینگ سرشو خاروند و به سمت سالنی که بکهیون روی مبل هاش نشسته بود، خم کرد.
-دارم دنبال خوراکی های درست حسابی می گردم که بدم بهت بخوری.
بکهیون بی خیال رو مبل ها لش کرد.
-راسی مامانت کجاست؟
ییشینگ با حرص گفت: حتما بازم رفته سر کلاسای یوگا و چاکرا درمانی
دستشو توی هوای چرخوند.
- یا هم سخنرانی های حفاظت از محیط زیست.
بکهیون با لحنی که حرص ییشینگ رو در می‌آورد، گفت: چه خوب! این کشور بیشتر به شهروند هایی مثل مامانت نیاز داره.
ییشینگ که انگار کلافه شده بود گفت: کجاش خوبه!؟ اصلا نمیزاره واسه خودم ماشین بخرم، چرا؟ چون به محیط زیست صدمه می‌زنه.
خیلی وقته غذای درست و حسابی هم نخوردم، چون ایشون گیاه خوار شدن و حتی واسه منم قدغن کرده خوردن گوشت رو...
ییشینگ با بغض هرچند ساختگی در ادامه حرف هاش گفت: اون مرغای سوخاری خوشمزه!
بکهیون ریز خندید و نگاهی به اطراف انداخت. ییشینگ با مامانش زندگی می کرد و خونه ی ساده ای داشتن.
وسط سالن پنجره ای نسبتا بزرگ با گچ بری های بالا آن دیده میشد و زیرش مبل قرمز رنگی قرار داشت که بکهیون روش نشسته بود.
پارکت های کف زمین با فرش های دستباف احاطه شده بودند و در کنار اپن فضای کوچیکی وجود داشت که تبدیلش کرده بودند به کتابخانه
در دیوار کناری شلف های کتابخانه تصویر و نقاشی هایی به نمایش گذاشته بودند از جمله:
کریشنا، الهه ی معروف هندو که فلوتی در دست داشت و لبخند میزد،
در بالای این تصویر، نقاشی مینیاتوری مریم نشسته بر سریر قرار داشت یا از دیگر تصویر ها میشد به نقاشی پیامبر اسلام که کتاب مقدسش در دستش بود اشاره کرد و...
لحظه ای به فکر فرو رفت، سرشو خاروند. روشو برگردوند و به سمت آشپزخونه رفت.
ییشینگ مشغول ریختن چایی توی لیوان ها بود.
-امیدوارم چایی سبز دوست داشته باشی.
بکهیون به جمله ی ییشینگ اهمیتی نداد و با لحن کنجکاوی گفت:پس مامانت هم مسیحی‌ هم مسلمون هم یهودی هم هندو هم...
-آره... آره!
بکهیون روی یکی از صندلی ها نشست و دوباره با کنجکاوی گفت: خب... چرا؟!
ییشینگ نهایت تلاشش رو کرد که لحنش از این کلافه تر نشه: به نظر خودش آدم وقتی چندتا خدا پشت سرش داشته باشه در امنیت‌تره...
بکهیون‌ به زور خندشو قورت داد و فنجون چاییشو از زیر دست ییشینگ گرفت.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
-فلش بک

آسمون مثل سگی هار بود و خورشید هم درست مثل یک خلط سوزناک وسط گلوش گیر کرده بود و آسمون هم در تقلای بالا آوردن خورشید؛ بزاق‌های آفتابش رو گوله‌گوله سوی ما پرتاب می‌کرد.
با تمام توانش طناب رو کشید ولی طنابها باز نشدند.
صدایی گفت:به خودت زحمت نده.
بالا رو نگاه کرد و دختر لاغری رو دید که با همون طناب بسته شده بود. با اینکه نور خورشید مستقیم به چشمش میخورد ،بازم می تونست چشم های کبود و مچ‌های خونین دختر رو ببینه.
-من قبلِ تو تلاش کردم.
تمام بدنش درد میکرد.‌ می تونست از پشت همین حصار‌ها هم بوی خون کسایی که به تازگی کشته شدن رو حس کنه.
هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. باید منتظر میموند که یکی از همین ادمای مصلحی که کنارش با لباس های چرک ایستادن، زندگیشو خاتمه بده.
چشم هاشو بست و سعی کرد موقعیتی که الان توشه رو فراموش کنه. ولی موفق نشد چون در کسری از ثانیه سر اسلحه ای روی پیشونیش احساس کرد.
-حرف‌ گوش کن واگرنه یه دونه گلوله حرومت میکنم.
طناب ها رو باز کرد و اونو به سمت خونه ی متروکه روند.
یکی یکی از در های شبیه بهم که در امتداد یکدیگر قرار داشته بودند و فضایی مانند راهرو ساخته بودند، رد شد.
وقتی از اخرین در راهرو رد شد مرد مسلح مجبورش کرد از چند تا پله بالا بره و وارد اتاقی بشه که در کوچک آبی داشت.
به سمت صندلی وسط اتاق تاریک هدایت شد. اتاق تاریک بود و فقط نور خورشید بود که از پرده های صورتی پنجره ی کوچیک کمی به فضای اطراف رنگ میداد.
دیوار کنار کمد چوبی پر از ساعت هایی بود که در اندازه ها و شکل های مختلف کنار هم چیده شده بودند.
-زمان ارزشمندترین چیزیه که به ما دادن، مگه نه مرد جوان؟
مرد هیچ جوابی به سوالی که ازش پرسیده بودند نداد و این بار جمله ی جدیدی شنید.
-نترس! این همه استرس واسه چیه؟
این بار سرشو بالا اورد و این جرئت رو به خودش داد که به شخص نقابداری که روی صندلی رو به روش نشسته بود نگاه کنه.
-چند ثانیه دیگه قراره کشته بشم... چرا نباید بترسم؟
-من قاتل نیستم! کسی رو نمی کشم، من فقط یه وسیله‌ام...
اون آدم‌های بی‌مصرف از خونریزی زخمی که تفنگ من روی بدنشون ایجاد کرده بود نمردن، از دست و پا زدن تو باتلاقِ گناهانشون مردن.
مرد این بار بیشتر می لرزید و با ترس گفت:
-پس من نفر بعدی هستم که قراره توی باتلاقی که ازش تعریف میکنی بمیرم.
شخص نقابدار اسلحه ای که توی دستش قرار داشت رو کمی کج کرد. انگار که داشت وارسیش میکرد.
-چرا این قدر از مرگ می ترسی؟، تو که چیزی واسه از دست دادن نداری لی تیونگ. نه خانواده ای نه اشنایی نه جایی برای خوابیدن یا حتی چیزی واسه خوردن!
به جلو خم شد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: حتی بمیری هم واسه کسی مهم نیست.
تیونگ به نقطه نامعلومی خیره شد.
-زندگی ناعادلانه‌اس.
مرد سرشو تکون داد.
-نه تیونگ، زندگی ناعادلانه نیست؛ همه توی زندگی تک هستن و می‌تونن یا شاه باشن و یا نوچه. ما سرباز جنگ خودمونیم و وقتی بخوای نوچه بقیه باشی، زندگیت ناعادلانه می‌شه چون انتخابت شاه بودن نبود.
تیونگ قهقهه زد انگار که جرئتش بیشتر شده بود.
-کسایی مثل من محکوم به فناییم. زباله! من و امثال من زباله های جهانیم.
مرد نقابدار سرشو به معنای تایید تکون داد.
-پس بیا قمار کن. زندگی مثل قمار کردنه ، برای چیزی قمار کن که ارزششو داشته باشه، تو که چیزی برای از دست دادن نداری.
تیونگ به زمین خیره شد و سراسر اتاق رو سکوت احاطه کرد.
-رو صورتت نقاب داری... انگار تو برعکس من چیز هایی واسه از دست دادن داری.
-چی می خوای؟
به خاطر نقابی که داشت تیونگ نمی تونست هیچ کدوم از ریکشن هاشو ببینه ولی از لحنش فهمیده بود که کمی جدی تر شده.
می‌خوام بیشتر درموردت بدونم.
- فکر نمی‌کنم به صلاحت باشه.
مرد این جمله رو گفت و به سمت در حرکت کرد.
-میدونی دیروز یکی از گروگان ها فرار کرد و فوق فوقش یه ماه دیگه جنازش توی کوچه پس کوچه ها پیدا میشه.
مرد شانه بالا انداخت و در ادامه گفت: حالا انتخاب با خودته. می‌تونی به زندگیِ بی‌ارزشت ادامه بدی، یا تبدیل به یه آدم مهم بشی.


-------------------------
ووت و کامنت یادتون نره🤍🕊️

Red DestinyWhere stories live. Discover now