دم دَمای غروب بود ،اون روز آسمون بی وقفه میبارید.
زیر چترش که به رنگ مشکی اراییده شده بود، بی سروصدا قدم برمی داشت.
رز هایِ مشکی کنار سنگ فرش، خسته و پژمرده بودند، به سمتشون خم شد و دستی بر گلبرگ هاشون کشید ،
به باغ عمارت خیره شد ، اون رنگ سبز هراس انگیز...
اون باغ اون روز شاهدِ لبخند های خودش و مادرش بود.
شاهدِ اون حسِ سرخوشی که ظاهرا چندان دوومی نداشت...
خیابون های افکارش پر از صدایِ مادرش شد.
-کای تو باید بخندی...
-کای تو امیدِ منی...!
-کای اینقدر بی رحم نباش.
-چرا اون حیوون معصوم رو کشتی؟!.
-خیلی شبیه پدرتی...
نگاهشو از روی گل ها برداشت و به ته باغ خیره شد،جایی که درختای کاج سر به فلک کشیده بودند.
اون زن داشت توی آتیش میسوخت.
بدنش داغ بود و حرفاش بوی رفتن میداد...
از افکارش بیرون اومد ، اون خاطرات زیادی واسش ازار دهنده بود.
-باورم نمیشه اون مردک پیر هنوز این خونه رو نگه داشته!.
از جاش بلند شد و سنگ فرشی که به عمارت ختم می شد رو دنبال کرد.
بعد اینکه تکونی به چترش داد تا قطرات باران از روی اون لیز بخورند ، چتر رو بست.
دستگیره ی در رو به ارامی کشید پایین، در با صدای مهیبی باز شد و مثل همیشه صداش توی سالن اکو شد.
زن میانسالی که مشغول گردگیری عتیقه های روی میز بود، با شنیدن باز و بسته شدن در سرشو چرخوند.
-اوه، ارباب جوان!خوش اومدین.
و به سمت اربابش رفت تا وسایلشو ازش بگیره ، کای در یک حرکت انحصاری پالتوی بلند مشکیشو در اورد و به سمت خدمتکار پرت کرد.
بدون اینکه اعتنایی بهش بکنه با کیف بزرگ مشکیش به سمت پله های کنار سالن رفت.
دستشو روی میله های چوبی کنار پله ها گذاشت و تند تند دوتا یکی از پله ها بالا رفت.
به انتهای پله ها رسید، نگاهی به اطراف انداخت، هیچ چیز تغییر نکرده بود... حتی تابلوی مادرش که درست در انتهای پله ها واقع شده بود.
به نقاشی خیره شد، به رقصهای ممتد شبانهاش فکر کرد، به نوری که کلماتش داشت، به اشکها و لبخندهاش...
به چشماش نگاه کرد ، دلش می خواست صداشو ببینه و چشماشو بشنوه.
حقیقتا خیلی چیزا صدا دارن...
اما ما قدرت شنیدنشو نداریم؛
یا انقدر بلندن که شنیده نمیشن،
یا انقدر کم که بی دقت از کنارشون میگذریم.
کای به سمت اتاق های توی راهرو رفت ، دونه دونه در ها رو رد کرد تا به در بزرگ انتهای راهرو رسید.
دستشو داخل کیفش برد تا برگه های موردنظرشو بیرون بیاره.
صدای اقای کیم و یه مرد دیگه رو به وضوح می تونست بشنوه...
چشماش گرد شد و در کسری از ثانیه لبخندی زد ، چیزهای جالبی گیرش اومده بود...
در حقیقت بخشی از پازل رو حل کرده بود.
وارد اتاق شد، در یک نگاه کل اتاق رو از زیر نظرش گذروند، صورتشو کمی به سمت مردی که روی صندلی چرمیِ جیگری رنگ نشسته بود، متمایل کرد و نیمچه لبخندی بهش زد.
-سلام آقای کیم!.
اقای کیم مشکوک نگاهش کرد ، دستپاچه شده بود ، نمی دونست که کای چقدر از حرفاشون رو شنیده...
-چی تو رو اینجا کشونده کای؟!.
و با دست به مرد کوتاه قد گفت که بره.
کای به سمت مبل وسط اتاق رفت و روش نشست.
-اوه!شما همیشه با مهمون اینجوری رفتار می کنید؟!.
-چرا اومدی اینجا؟.
-خوب، اومدم گزارش کار ها رو بدم...
و برگه ها را روی میز جلوی مبل گذاشت.
کای همینطور که یکی از پاهاش رو روی دیگری می انداخت گفت:پس اون مردک کوتاه قد رو واس تهدید پلیسا انتخاب کردی!.
اقای کیم سیگارشو روشن کرد و پکی زد.
-اره!.
کای کمی به سمت میز رو به روش نیم خیز شد ، انگشتاشو توی هم قلاب کرد.
-بزار این ماموریت رو من انجام بدم اقای کیم.
کای هیچ وقت اون مرد رو پدرش حساب نمی آورد، همیشه بهش می گفت اقای کیم و به نظرش همین هم واسش زیادی بود!.
اقای کیم دود سیگار رو از ریه هاش به بیرون داد ، به خاطر دودی که جلوی صورتش خارج شده بود دیدشو نسبت به کای می گرفت.
- چرا باید همچین کاری بکنم؟.
کای پوزخندی زد که اقای کیم به خاطر دود سیگار نمی تونست اونو ببینه.
- اوه کامان پیرمرد، خودتم خوب میدونی که از هر کسی توی این موارد حرفه ای ترم ، یه جوری رفتار می کنی که انگار پسر خودتو نمی شناسی!.
آقای کیم سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کرد.
- دقیقا! مشکل اینه که زیادی می شناسمت! تو کی تا حالا نگران من شدی که الان می خوای کمکم کنی!؟ تا جایی که من می دونم همیشه فقط به فکر خودتی.
- اوه!جناب کیم!من هنوزم به فکر خودمم.
همینجور که دستشو توی هوا تکون می داد در ادامه حرف هاش گفت: اگه گیر بیفتی خوب قاعدتاً همه اون پول هایی که از راه های کثیف بدست اومده مصادره میشه و اگه بخواییم رو راست باشم، باید بگم که کم نقشی توی بدست اوردن اون پول ها نداشتم! پس میخوام این قضیه رو خودم به بهترین شکل حل و فصل کنم.
آقای کیم هنوز هم به کای مشکوک بود، از اون مرد جوان بی نهایت می ترسید، پس برای رفع شک هایی که کای بهش کرده بود، گفت: هرکاری دلت خواست رو بکن!.
کای نیمچه لبخندی زد که با ادامه حرف پدرش ناپدید شد.
- دیروز سالگرد فوت مامانت بود. هنوز هم بعد سال ها میری سر قبرش؟!.
اقای کیم این سوال رو در اصل برای اینکه بفهمه چقدر از حرفاشون رو شنیده، پرسیده بود، پس تمام حرکات کای رو زیر نظر گرفت.
ولی صورت کای کاملا خونسرد بود که این واسش ترسناک تر بود. پشت اون چهره ی بی نقص و خونسرد شیطانی نهفته بود. خیلی از ادم ها می تونن شیطان باشن ، شیطان واقعیست و کای هم در نظر پدرش یکی از همون ادما بود.
شیطان مردی سرخ با شاخ و دم نیست. شیطان میتواند زیبا باشد؛ زیرا او فرشتهای رانده شده است که زمانی محبوب خداوند بود.
-خوب اگه راستشو بخوای، اونجا قشنگه. به تاریکی درونمون و با گلهایی به رنگ خونمون؛ سرمای دلچسبی که نفست رو حبس میکنه و شگفتانگیزه که...
- صبرکن ببینم؛ الان درباره اون گورستان کوفتی صحبت می کنی دیگه نه؟!.
-سرانجام، همهی ما از گوشتهایی ساخته شدهایم که بُریده میشوند و استخوانهایی که میشکنند.گورستان خانه ی دوم همه ی ماست.
-خیلی کتاب میخونی.
-درست میگی، معلومه که میخونم.
کای نگاهشو از پدرش گرفت و از پنجره به بیرون خیره شد،شب شده بود، باید می رفت؛ با چانیول قرار گذاشته بود امشب برن گی بار...
YOU ARE READING
Red Destiny
FanfictionFICTION : Red Destiny- سرنوشت سرخ COUPLE : چانبک-سکای-کایسو GENRE : جنایی-معمایی-عاشقانه-اسمات AUTHOR : Elina ;) COVERS :Golsan -خوب اگه راستشو بخوای، اونجا قشنگه. به تاریکی درونمون و با گلهایی به رنگ خونمون؛ سرمای...