5

47 10 1
                                    

برگه ها رو پرت کرد روی میز و شروع به کندن پوست لبش کرد تا وقتی من ازشون خون بیاد.
-لعنتی!
ییشینگ نگاهی بهش انداخت.
-چیزی دستگیرت شد؟
بکهیون پلک هاشو روی هم فشار داد و گفت:
-چندتاشون از طرف دانشگاه بوده،ولی توی یکی از نامه ها با خون حرف e نوشته شده.
ییشینگ ابروهاش رو بالا برد.
-خون!؟اصلا چرا حرف e...
بکهیون نامه رو از روی میز برداشت و به سمتش گرفت.
-حدسم اینه که با خون لوهان نوشتتش، امروز میدم دست پزشک قانونی تا چک کنه.
بکهیون کمی مکث کرد و صندلیشو به سمت ییشینگ چرخوند.
-چیزی توی دوربین های امنیتی بار پیدا کردی؟
-آمار تعداد دفعاتی که از صبح ویدیو ها رو دیدم از دستم در رفته...
ادامه حرف ییشینگ رو خود بکهیون کامل کرد.
-و هیچی ازش گیرت نیومد.
ییشینگ به ارومی سرشو تکون داد و سعی کرد موضوع رو عوض کنه.نگاهی به اطراف انداخت.
-ما تنها کسایی‌ایم که سرِ کاریم؟
-من، تو و این آووکادوی رسیده.
بکهیون یکهو مثل برق گرفته ها پرید.
-دیشب چه بلایی سرم اومد؟
ییشینگ که از این حرکت بکهیون کمی ترسیده بود گفت:
-منطورت چیه؟
-دیشب رفته بودیم بار و برعکس همیشه توی نوشیدن یکم زیاده روی کردم. میدونی که ظرفیتم پایینه...
ییشینگ خندید و با لحن شیطونی گفت: فکر می‌کردی بهت قدرت‌های جادویی اهدا شده و می‌تونی با سنجاب‌ها صحبت کنی.
-خوشحالم که حتی یه ذره‌شو یادم نمی‌آد.
-اشکالی نداره، من از همش فیلم گرفتم.

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
به جسد روی تخت آهنین خیره شد.
به خاطر ملحفه ای که روش انداخته بودند فقط‌ صورتش دیده میشد.
به چهرش خیره شد، با اینکه الان رنگ پریده بود بازم چیزی از زیباییش کم نمیکرد.
اره...هرکس لوهان نبود که پرتره ی خونین جسدش که چشاش پریده و خیره به ابدیته، این قدر زیبا بدرخشه.
بکهیون می تونست قسم بخوره که کسی زیباتر از لوهان نیست.
صورتش مثل یک ترانه بود که از ذهن بیرون نمیرفت. انگار که روحش داشت بکهیون رو شکار میکرد و بهش میگفت:
اینجا همه‌ی پروانه‌ها در پیله می‌میرند.
رشته ی افکار بکهیون با صدای چن بریده شد.
-مقتول 9 ساعت قبل اینکه پیدا بشه جانشو از دست داده، البته قبل مرگش کلی مورد ضرب و شتم قرار گرفته.
چن با خودکاری که در دستش بود روی ملحفه ای که زیرش جسد قرار داشت، کشید.
-ضربه توی شکم بده، خیلی آسیب می‌زنه، و توی دیافراگم از اون بدتره. باعث می‌شه ریه‌ها یه جورایی بگیرن و نفس کشیدن سخت بشه.
چندتا ضربه به کلیه و قفسه سینه هم داره که خوب ضربه به این دو بخش واقعا خیلی خطرناک و حیاتیه.
در ادامه صحبت هاش کمی جدیتر شد
-چاقوکشی، انداخته شدن جلوی حیوانات درنده و مورد ضرب و شتم قرار گرفتن به حد مرگ. همه این ها در جسد دیده میشه.
ابروهای کیونگسو ناخودآگاه بالا رفت و گفت: گفتین حیوانات درنده... دقیقا چه جور حیوونی؟
-سگ گل دونگ، این سگ به غیرقابل کنترل بودن معروفه.
سهون زیرلب طوری که بقیه بشنون گفت: احتمالا همین سگ ها بازوشو کندن.
بکهیون که تا اون لحظه ساکت بود به حرف اومد: مقتول هیچ تلاشی برای نجات و ازادیش نکرده؟
چن سرشو به معنای تایید تکون داد.
-چرا، استخوان های دستش پودر شده که این نشون از درگیری رو میده.
و گزارش کالبد شکافی رو به سمت بکهیون گرفت.
-تمام جزئیات قتلش توی اینا هست.
بکهیون خواست تشکر کنه که یادش اومد اون برای اینکار پول می‌گیره، پس مسلما وظیفش بود، بنابراین بدون هیچ حرفی برگه ها رو گرفت.

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
توی پیاده رو قدم برمی داشت، باد سرد پاییز باعث شد گردنشو بیشتر توی شالی که چندین سال پیش خریده بود، پنهان کنه.
بوی خاک نم خورده توی فضا پیچیده بود و برگ های رنگارنگ پاییزی در زیر کفش بکهیون له می شدند.
مقصدشو دوست نداشت و سعی میکرد با ارام ترین شکل ممکن راه بره.
اون خونه زیادی واسه روحیه بکهیون سوت و کور بود.
خونه جاییه که آرامش برقرار باشه به همراه خانواده ای که منتظرن از راه برسی تا بگن به خونه خوش اومدی ولی بکهیون هر جور که فکر میکرد، اون آپارتمان کوچیک هیچ چیزش شبیه خونه نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. خیابان خالی بود، شاید اون عابر خیابان بی کسی بود...
بکهیون زندگی رو مزخرف می دید، بعد قتل پدر و مادرش از نظر روانی بهم ریخته بود.
اون از مرگ می ترسید ولی در عین حال به سمت مرگ کشیده می شد.
خیلی وقنا این تناقض رفتاریش اعصاب خودش رو هم بهم میزد.
تلخی هوا رو با تمام توانش به داخل ریه هاش فرستاد و ناخودآگاه از بلورهای زیبایش مروارید های اندوهگین سرازیر شد.
سعی کرد اون ها رو مثل همیشه دوباره پشت چشم هاش پنهان کنه،
مشکی مایل به درد در چشمانش بیداد می کرد حقیقتا دلش برای خانوادش تنگ شده بود و این حس دلتنگی همیشه در راه برگشت به خونش بیشتر میشد. میدونست که هیچ کی توی اون اپارتمان کوفتی منتظرش نیست و توی یه سکوت ازار دهنده ای فرو رفته.
مسیرشو از راه خونش کج کرد، قصد داشت چند ساعتی رو بیرون بگذرونه تا حال و هواش عوض شه
ابر‌ها مانع دیدن ماه میشدند؛ حتی شاخه و برگ‌های درختان کنار پیاده رو، رو ترسناک‌تر می‌کردند اما چیزی که باید ازش ترسید هیچکدوم نبودند بلکه صدا‌های عجیب و غریبی بود که توی سرش میپیچید و اسمش رو صدا می‌زد...
هربار بیشتر از دفعه قبل بهش ثابت بشه که چقدر خاطرات زیبا اونو از هم می پاشوند.
روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشست. به بند کفش هاش خیره شد.
به خودش تشر زد که چقدر رقت انگیز به نظر میرسه.
چشم هاشو توی کاسه چرخوند و همینطور که به خاطر هوای سرد بیرون فین فین میکرد، نگاهی به اطراف انداخت.
مرد لاغر با ریش های بلندی کنار درخت کاج پارک نظرشو جلب کرد. چیزی که درموردش عجیب بود اینکه داشت خودشو تا جای امکان مچاله کرده بود و می لرزید، انگار که از کسی قایم شده...
دوباره اطراف رو نگاه کرد. هیچ کسی به غیر از خودش و مرد ناشناس نبود.
از روی صندلی پاشد و به سمتش رفت.
اخماشو در هم کشید و با لحن کمی نگران گفت:هی تو، حالت خوبه؟ چرا این گوشه از خیابون خلوت قایم شدی؟
مرد لب‌های کبود شده از ترسش رو روی هم فشرد و چشم‌هاشو در حدقه‌ گشاد کرد، روی بکهیون چرخید و با لحنی که وحشت به جونش می نداخت، گفت:چرا اومدی پیش من؟ الان اونا دنبال کشتن توام هستن!




~•~•~•~•~•~•~•~•~•

ووت یادتون نره💕

Red DestinyWhere stories live. Discover now