3

58 17 2
                                    

موسیقیِ آرامی رو به پخش بود ، به نوازندگیِ درختان سر به فلک کشیده که از پنجره های بلند قامت عمارات دیده می شد، کای با نجوایِ دلنشینش با اهنگ همراهی می کرد.
جام شرابشو بین انگشتای کشیدش جا به جا کرد ، منتظر اقای جونگ بود، به راحتی می تونست حدس هایی درمورد مرگ لوهان بزنه.
پوزخندی زد ، خیلی دوست داشت بدونه پلیسا تا چه حدی میتونن قضیه رو درست حدس بزنن.
کتاب انسان خداگونه رو از روی میز با اکراه برداشت تا توی قفسه کتاب هاش بزاره.
همون موقع چانیول بدون در زدن وارد اتاق شد ، انگار تنها کسی که بدون در زدن می تونست وارد اتاقش بشه چانیول بود و خوب کای هم بهش عادت کرده بود و هیچ مشکلی باهاش نداشت.
اولین چیزی که توجه چانیول رو در ورودش جلب کرد کلکسیون پروانه هایی بود که به دیوار اتاق زده شده بود.
-فکر می کردم از حشرات متنفری.
کای پشت به چانیول بود، از بین کتاب های انبوهی که توی قفسه چیده شده بود به دنبال چیز جالبی می گشت ، اون مرد انگار مجذوب کتاب ها بود.
- از حشرات خوشم نمیاد ولی .. پروانه به دلم نشسته..
چانیول اوهومی گفت و خودشو روی مبل قهوه ای که دقیقا زیر تابلو نقاشی پروانه های سیاه بود، پرت کرد.
کای پوفی کشید ، انگار همه کتاب ها رو خونده بود و چیز جدیدی نمی تونست پیدا کنه پس بیخیال به سمت چان رفت.
-روزت چطور بود؟
-خب، هیچ‌کس نمرد!
-شگفت انگیزه.
چانیول به ریخته شدن شراب درون لیوان توسط کای خیره شد ، شراب ایتالیایی ،لبخندی کنج لبش جا خوش کرد ، شراب مورد علاقش.
-می دونی، اولین باری که جون کسی رو گرفتم، مدت‌ها روی روحم سنگینی کرد. الان آسون شده.
لبخندش بیشتر صورتشو احاطه کرد.
-شاید چون قلب جنگجو رو دارم.
کای بدون اینکه نگاهش کنه جوابشو داد :نه. این یعنی تو اصلا قلب نداری.
چانیول قهقهه ای زد ، همین جور که دست هاشو بهم می کوبید جام شرابش رو از روی میز برداشت.
جام های شرابشون رو بهم کوبیدند و به سلامتی خودشون نوشیدند.
چانیول تکیشو به مبل کمی بیشتر کرد.
- طعمش فوق العادس لعنتی.
کای شیشه شراب رو برداشت و کمی بیشتر برای خودش ریخت.
- شراب روش موردعلاقه‌ی من برای انگور خوردنه.
چانیول جامشو جلو اورد تا برای اون هم بریزه.
سکوت بینشون حاکم شد ، چانیول که تا اون لحظه به موسیقی دقت نکرده بود، بهش گوش سپرد.
-با این که از اپرا خوشم نمیاد ولی این فوق العادست ، وقتی بهش گوش میدی تو رو می بره به اوج اسمون...اممم چه جوری بگم...یه حس جاه طلبی توی خودت ایجاد می‌کنه.
کای لبخند شیرینی زد ،لبخندی که کمتر زمانی می شد اونو دید ، انگار حتی فکر کردن به اون زن هم باعث ایجاد حس خوبی در اون می شد.
اون زن در خیالش می رقصید ، آواز می خواند ولی نمی خندید...اون زن ناراحت بود، اون گریه میکرد.
محکم پا بر زمین می کوبید ، بلند می خواند ، ماهرانه می رقصید ولی هنوز گریه می کرد‌.
زن گیسوهای بلندش رو به نسیم باد سپرده بود ، با لباس سفیدی که بر تن داشت باله می رقصید.
و زیر لب می خواند:
من، رویایی دارم رویای آزادی
رویای یک رقص بی وقفه از شادی
به من نگاه کرد، موهایش هنوز آشفته بود. و در آفتاب درخشان صبح، زیباتر و انسانی‌تر از آنچه که قبلاً از او دیده بودم به نظر می‌رسید
با چشمانی گریان لبخندی به من زد و اغوش گرمشو برای جسم زخمی و خونین من باز کرد.
اون زن برای من حکم یک فرشته رو داشت...
کای به خودش اومد ، چانیول بهش خیره شده بود.
-حالت خوبه کای؟.
کای لبخندی به دوستش زد و گفت: این اهنگ بخشی از اپرای مامانمه
چانیول سرشو به معنای فهمیدن تکون داد.
-اسم اپراش چی بود؟.
کای ارام زیر لب زمزمه کرد: رویای آزادی...
چانیول با دقت به چشمای کای خیره شد ، نمی تونست چیز زیادی ازش رو بخونه ، چشماش...خالی بود...
همون موقع تقه ای به در خورد ، بعد اینکه کای اجازه ورود رو داد اقای جونگ در چهارچوب در نمایان شد.
کای: اطلاعات رو اوردی؟.
اقای جونگ: بله ارباب جوان.
و پوشه مشکی که زیر بغلش گذاشته بود رو به سمت اربابش گرفت.
کای با اکراه پوشه رو گرفت ، بازش کرد و به برگه ها نگاهی گذرا انداخت و اون ها رو روی میز جلوش گذاشت تا سر فرصت با دقت بخونتشون.
-عکس ها؟.
اقای جونگ سریع پاکت سفیدی رو از توی کیف چرمیش
درآورد و بهش داد.
کای یکی از پاهاشو روی دیگری انداخت و به عکس ها نگاه کرد
عکس هایی از جمله ورود پلیس به داخل خونه ، خروجشون ، لحظه انتقال جسد ، صحبت پلیس با پزشک قانونی و...
پلیسایی که به محل حادثه اومدن انگار سه نفر بودن ، با دقت روی چهره هر سه زوم کرد.
دستشو روی پسر قد بلندی که پوست رنگ پریده ای داشت گذاشت.
زیر لب زمزمه کرد : خوشگله!. می خوامش!.

Red DestinyWhere stories live. Discover now