جیمین یک حرکت چرخشی رو بارها و بارها تمرین کرده بود. انقدر چرخید و چرخید تا زمانی که دیگه نمیتونست نگاهش رو روی یک نقطه متمرکز کنه. سرش گیج میرفت و تلوتلو میخورد که همگروهی رقصش نگهش داشت و هر دو خندهشون گرفت.
چقدر خوب بود که میرقصید. جیمین عاشق رقصیدن بود. عاشق رهایی و احساس کردن بدنش بود.با خستگی و خوشحالی از کلاس رقص برگشت، دوش گرفت و سراغ روتین شبانهش رفت و به محض رسیدن سرش به بالش، بیهوش شد.
با شنیدن اون صدا، هنوز مطمئن نبود خواب میبینه یا بیداره.
ملودی... از فاصلهی دور... غمگین و سوزناک. نوت سنگینی نواخته میشد، و نوت بعدی و بعدی...جیمین در حالیکه تا نیمه بین ملحفههاش پنهان شده بود، لای چشمهاشو به زور باز کرد و به تصویر اون طرف پنجره نگاه انداخت. آبی و نقرهایِ آسمون روی ساختمون منعکس شده و خبر از طلوع میداد.
ملودی هنوز با اغراق نواخته میشد.
جیمین بلند شد و نشست، سعی کرد سر از ماجرا در بیاره. آهنگ کاملی نواخته نمیشد؛ با مکث و شک همراه بود، انگار میخواست نت بعدی رو به خاطر بیاره یا میخواست آهنگ جدیدی رو بسازه.جیمین نگاهش رو سمت میز پاتختی کشید و کورمال، شکل محو گوشیش رو تو تاریکی تشخیص داد. صفحهش روشن نشد، نه پیام و نه میسکال.
پس نزدیک پنجره شد و به لبهش تکیه زد و بیرون رو از نظر گذروند.
کوچه خالی از هر رفت و آمد بود. تمام مغازهها و آپارتمانها خاموش بودن. جیمین میدونست خانواده کیم، کار شیرینیپزی رو از صبح خیلی زود شروع میکردن، ولی صدای پیانو از اونجا نمیومد.کمی زمان برد تا ذهن گیج و گنگش رو مرتب کنه و تشخیص بده که منبع صدا از رو به روشه؛ از آپارتمان یونگی.
جیمین گوش سپرد و فهمید یونگیه که داره پیانو مینوازه.
نتهای عمیق و پر از احساس، غمگین، پشت سر هم با فاصله به صدا در میومد. هر نت قبل از نواخته شدن نت بعد محو میشد و نتها هیچوقت همدیگه رو ملاقات نمیکردن، به هم مرتبط و متصل نمیشدن.
حس موسیقی نمیداد. قلب جیمین سنگین شده بود، اون نوا، نشونه از آسیبدیدگی و تنهایی بود.یونگی رو واضح نمیدید. فقط سایهای از جسمش گوشهی پنجره، جایی که صندلی پیانو قرار داشت دیده میشد.
یونگی نواخت و نواخت و احساسات رو از کلاویهها بیرون کشید. جیمین ذرهای از جاش تکون نخورد. نمیتونست. نمیدونست چطور.
خوشبختانه هوا داشت روشنتر میشد. خورشید طلوع کرد و ازدحام و ترافیک دوباره به خیابونها برگشت.هر چی بیشتر صبح پیش میرفت، جیمین بهتر میدید. یونگی رو دید. با تیشرت سفید و تتوهاش و اینکه چطور بدون نگاه کردن به دستهاش پیانو میزد. حتی از روی برگههای نت هم نمیخوند. تنها سرش رو خم کرده و همراه با موسیقی حرکت میداد.
YOU ARE READING
Petals and Ink [Yoonmin]
Fanfiction「Petals and Ink 🥀」 𖦹 Yoonmin and Kookv 𖦹 Romance, Fluff, Fantasy, Smut 𖦹 Translator: Nelin 𖦹 Writer: SugarandMint جیمین؛ پسری با لبخند نفسگیر، پسری که با گلها حرف میزد. پسری که یونگی بوسیدش، کسی که بیشتر از یک بار جونش رو نجات داد. برای یونگ...