Chapter 14

1.4K 233 13
                                    

"اینجان! اونا اینجان!"
"جیمینا؟ یونگیا؟... لعنت‌لعنت، نمیتونم نبض یونگی رو حس کنم!"
"زنگ بزن دکتر!"
"کوک، پاش رو بگیر."
"آروم. آروم!"

***

تو خودش جمع شده و گرما در برِش گرفته بود. امن بود. مطمئن نبود کجاست اما بیشترش رو گرفتار خواب شده بود. هیچ چیز اذیتش نمیکرد.
صدایی به گوشش رسید. از فاصله‌ی دور صدای پچ‌پچ کردن میشنید.
صداها رو نمیشناخت. نمیدونست دارن باهاش حرف میزنن یا با خودشون. دوست داشت بدونه کی هستن و از کجا اومدن، ولی لازمه‌ش باز کردن چشم‌هاش بود.
فعلا انقدر راحت بود که دلش نخواد همچین کاری انجام بده! براش اهمیتی نداشت اگه یکم دیگه همین‌جا میموند.
استراحت میکرد.

***

"... از کروات خوشش اومد؛ دختره بهم گفت خال‌خال‌های آبی خیلی به چشمام میاد. من لنز گذاشته بودم، همون لنز آبیا. همونا که تو و کوک میگفتین منو شبیه ربات‌های انسان‌نما میکنه. من دوست دارم شکل ربات باشم، خیلی خفن و باحاله، انگار از آینده فرستاده شدم تا از نسل بشر محافظت کنم..."

***

"... خوبه، خوبه. واکنش طبیعی‌ای نسبت به میزان انرژی‌ای بود که مصرف کردی، اممم... خب، برای اینکه خودتو نجات بدی، و همینطور یونگی هیونگ رو. بعد از اینکه دوباره انرژیتو به دست بیاری... حالت خوب میشه. مثل کاری که جونگکوک کرد، یادته؟ فقط بخواب جیمینا، بعدش دوباره مثل روز اول خوب میشی."

***

"نمیدونیم چی سفارش بدیم. هیچ‌کدوممون دلمون نمیخواد بریم خونه چون... باید بیشتر تمیز کنیم، و ازت مراقبت کنیم و باید برای وقتی که بیدار بشین، اینجا باشیم. پس فقط انتخابمون پیتزاست، ولی تهیونگ به خاطر اون همه پنیر احساس ناخوشی میکنه، پس فکر کنم غذای چینی..."
"هی کوک."
"اوه هیونگ، با جین هیونگ خداحافظی کردی؟"
"آره. تو فرودگاه زد زیر گریه، بهم گفت اگه هر اتفاقی واسشون بیفته، همه‌مون رو با چاقو تیکه تیکه میکنه."
"هه آره... ولی چیزیشون نمیشه."
"نه، معلومه که نه."

***

با خشکی دهن شروع شد، این اولین چیزی بود که بهش آگاه شد. زبونش به سقف دهنش چسبیده بود و نمیتونست لب‌هاش رو از هم باز کنه.
نوک تمام انگشت‌هاش رو تکون داد، شکل دست و پاهاش رو مجسم کرد تا حالت قرارگیری بدنش رو متوجه بشه. بدنش صاف بود؛ راحت و گرم، ولی با حالتی که قبلا بود، فرق میکرد.

روی تخت قرار داشت؛ بالش زیر سرش و چیز نرمی روش کشیده شده بود.
انگار برای چندین ساعت رقصیده، دویده یا شنا کرده و خستگی‌ بدنش رو سنگین و کرخت کرده بود. جوری که حس میکرد روی تشک ذوب شده و میتونه با تخت یکی بشه!
صدای خش‌خشی از سمت راستش به گوش رسید؛ یک حرکت آروم، ترق‌ترق صندلی...

Petals and Ink [Yoonmin]Where stories live. Discover now