"Part 13"

5.7K 1K 154
                                    

جونگکوک و تهیونگ راس ساعت ۹ شب در حیاط بزرگ دانشگاه منتظر هیونگ‌هاشون بودن. امگای خرگوش قصد داشت اونها رو غافلگیر کنه، برای همین درمورد تهیونگ چیزی به اونها نگفته بود...


بعد از چهار سال دوباره اکیپشون دور هم جمع شده بود و همگی فوق العاده از دیدن تهیونگ خوشحال بودن. و البته هیچکس جرعت نکرد دلیل رفتن ببر آلفا رو جلوی جونگکوک بپرسه و خاطرات کهنه رو دوباره یادآوری کنه...

ملاقات کوتاهشون به خاطره ساعت خاموشی خوابگاه به اتمام رسید و هرکس مجبور بود به اتاق خودش برگرده.

جونگکوک با اضطراب جلوی تهیونگ ایستاد و همونطور که با لبه ی پیرهن سفیدش بازی میکرد گفت"هیونگی...بیا فرداهم همدیگرو ببینیم باشه؟ اصلا اگه بخوای میتونیم باهم به دانشگاه بریم‌..."منتظر به چشمهای کشیده و خمار آلفا نگاه کرد و به خاطر طولانی شدن ارتباط چشمی‌شون سرش رو با خجالت پایین آورد."اگه بخوای میتونم جلوی ورودی خوابگاهت منتظر بمونم"

تهیونگ چند قدم به جونگکوک نزدیک تر شد و موهاش رو بهم ریخت"بانی تو نباید به خوابگاه من نزدیک بشی. اونجا برات خطرناکه برای همین خودم میام دنبالت..خوبه؟"

هایبرید خرگوش که حسابی با جواب تهیونگ دلگرم شده بود جواب داد"باشه هیونگی"
از اینکه دوباره توجهش رو داشت خوشحال بود.

تهیونگ لبخندی زد و به آرومی در گوشش زمزمه کرد"خوب بخوابی بانی"و بوسه‌ای به پیشونیش زد.

گونه های اون بانی طبق معمول دوباره رنگ گرفتن و خجالت کشید. کوچیک‌ترین کارهای تهیونگ باعث میشد تا قلبش تند تر از معمول بزنه.

هردو نیمه شب در راهروهایی که به خوابگاهشون می‌رسید ایستاده بودن و رایحه قوی آلفا جونگکوک رو گیج میکرد. عطر تهیونگ واقعا مست کننده بود.

هایبرید ببر جوری که انگار اتفاقی نیفتاده لب‌هاش رو از پیشونی بانی برداشت و به سمت خوابگاه خودش به راه افتاد.

پسرکوچکتر با دیدن رفتن آلفا دوباره به سمتش حرکت کرد و لباسش رو کشید. "عام هیونگی...میشه به اتاقم بیای؟ یه چیزی هست که ماله توئه و این مدت نتونستم بهت بدمش"

"شبا نگهبانی جلوی خوابگاه‌تونه...فکر نکنم اجازه بده بیام داخل"

جونگکوک دوباره اصرار کرد"باهاش صحبت میکنم...چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه"

تهیونگ سری تکون داد و هردو به سمت ضلع غربی ساختمان حرکت کردن.

نگهبان با دیدن امگای خرگوش و آلفایی که قصد عبور داشتن، سد راهشون شد. نگاهی به هایبرید ببر انداخت و گفت"اون نمیتونه وارد شه"

"آقای لی من مشکلی ندارم..پس لطفا برای چند لحظه اجازه بدید که بیاد اتاقم"

نگهبان توضیح داد"تو شاید مشکلی نداشته باشی ولی بقیه امگاها رایحهش رو حس میکنن و میترسن...برای همینه که خوابگاهتونم جداست...نمیتونم اجازه بدم"

TigerBun🐯🐰Où les histoires vivent. Découvrez maintenant