"Part 46"

2.9K 509 72
                                    

تهیونگ اونقدر خوشحال بود که ثانیه ای نمیتونست از فکر عضو جدیدشون بیرون بیاد. پس همون طور که دم نرم و بلندش‌رو به صورت نوازش وار روی شکم جونگکوک میکشید گفت"آهای کوچولو..ددی اینجاست!" و دوباره گوششو روی شکم امگا قرار داد. چشمانش‌رو بست تا بهتر صدای ضربان قلبش رو بشنوه.

"احساس میکنم دوباره عاشق شدم" تهیونگ گفت و بعد بوسه‌ای رو شکمش گذاشت.
"اون هنوز به دنیا نیومده ولی از همین الان همه فکرمو درگیر خودش کرده!"

جونگکوک حس کرد که دستهاش توسط دستهای گرم آلفا گرفته شدن. پس با لبخندی که از روی لبهاش محو نمی‌شد پرسید"به نظرت دختر میشه یا پسر؟"

هایبرید ببر کنار پسرکوچکتر نشست و جواب داد"واقعا نمی‌دونم..ولی فرقی‌ برام نمیکنه..من همه جوره با تمام قلبم دوسش دارم. چه پسر باشه و چه دختر"

"اونا قراره بابا صدامون کنن..ما داریم پدر میشیم و تو قراره بهترین پدر دنیا بشی"

هایبرید ببر که حتی با تصورش میتونست ذوب شدن قلبش رو احساس کنه لبخندی زد"توهم همینطور بیبی" و بعد با حس اینکه بیشتر از این نمیتونه ذوقش رو نگه داره جونگکوک رو بغل کرد و با گذاشتن بوسه‌‌ی کوتاهی به لبهاش گفت"من واقعا عاشقتم جونگکوک. خیلی زیاد. یادت میاد بهت گفته بودم صدای ضربان قلبت آهنگ مورد علاقمه؟"

هایبرید خرگوش سرشو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.

"حالا ترکیب صدای ضربان قلبت با بچمون قشنگ‌ترین چیزیه که شنیدم"

و تهیونگ باعث شد تا امگا با شنیدن این حرف، چهره‌‌ی خوشحال و خجالت زده‌ش رو با گوشهای بزرگ و مخملیش مخفی کنه.

***

"ولی من نمی‌خوام زودی این خبرو به مامان و هیونگامون بدم" جونگکوک با چهره‌ و لحنی که نگرانی ازش مشخص بود جواب داد. انگار که همه‌ی ترسها و نگرانی‌ها یکدفعه‌ای بهش حمله کرده باشن.

"چرا بیبی؟ تو که تا ۵ دقیقه پیش خیلی خوشحال بودی.."

جونگکوک با دستای کوچیکش یه هویج برداشت و مشغول خوردنش شد. گونه ها و لپ‌هاش تپل تر شده بودن و از نظر تهیونگ اون کیوت تر از هر لحظه ای شده بود.
"من..من فقط ترسیدم ته"
امگا گفت و بعد کنار جفتش نشست.
"ما خیلی جوونیم...چی میشه اگه من نتونم به خوبی از بچمون مراقبت کنم؟ یا حتی به خاطر این موضوع مامان و بقیه هیونگا ازمون حمایت نکنن؟ هوم؟"

تهیونگ پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد و به چشماش خیره شد"تو قراره بهترین پدر دنیا بشی بیبی بانی. و تو تنها نیستی..تو منو داری..خب؟"

و امگای خرگوش انگار که هیپنوتیزم شده باشه سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. چون اون به هرچیزی که تهیونگ بهش میگفت ایمان داشت.

TigerBun🐯🐰Donde viven las historias. Descúbrelo ahora