🤍7

447 118 12
                                    

امی رو از این دستش به اون دستش داد و به چان نگاه کرد که داشت با حساسیت برای امی خرید میکرد.
چشماشو چرخوند و بعد از نشستن رو صندلی ای که تو مغازه بود،امی رو رو پاش نشوند.
از صبح تا حالا چانیول تو یه پاساژ بیست طبقه پشت سر خودش میکشوندشونو برای امی و بک،و اون وسط هر از گاهی برای خودش، لباس میخرید.
با نق نقی که امی کرد،سرشو پایین برد و دید که دختر کوچولوش داره چشماشو با دستاش میماله.
پسونکشو از تو ساکش دراورد و سمت دهنش برد.
امی سریع دهنشو باز کرد و با قرار گرفتن پسونک تو دهنشفسرشو به شکم باباش تکیه داد و چشمای خمار از خوابشو به اون یکی پدرش دوخت.
بک که از این همه کیوتی دخترش دلش ضعف رفته بود،عقب تر رفت و سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و امی رو راحت تر تو بغلش گرفت.
چانیول بعد از  نیم ساعت بالاخره خریدش از اون مغازه تموم شد و سمت همسر و دخترش رفت.
با دیدن چشمای بسته جفتشون تکخندی زد و جلو پاش زانو زد.
-بکهیونی؟
بکهیون چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد تا دیدش واضح شه.

-تموم شد بالاخره؟
-اره عزیزم پاشو بریم خونه.
اروم امی رو خوابیده رو رو دستش بلند کرد و سرشو رو شونش درست کرد.
همراه با چان که دستاش پر از کیسه خرید بودن،سمت خروجی رفتن.
داشتن از در خارج میشدن که چان که سرشو پایین انداخته بود و دنبال سوییچ میگشت،با صدای بهت زده بک،سرشو بالا اورد.
جلوی در پاساژ جمعیت زیادی دوربین به دست ایستاده بودن و با دیدن زوج پارک که بیرون میومدن،صداشون بلند شد و سریع شروع کردن به عکس گرفتن.
بک و چان مبهوت ایستاده بودن و نمیدونستن باید چیکار کنن.
اونا توی روز خلوت با ماسک و کلاه به یه پاساژ خلوت اومده بودن و توقع اینکه شناسایی بشن رو نداشتن.
یا ضربه ای که به شونش خورد سرشو برگردوند و به نگاهبان پاساژ نگاه کرد.
-از این طرف همراه من بیاین جناب پارک.با وجود این جمعیت الان اصلا نمیتونین از پاساژ خارج بشین.تا ما وضعیتو کنترل میکنیم،داخل منتظر بمونین.
-اینا از کجا خبردار شدن؟
-نمیدونم.
دستشو پشت کمر بک گذاشت و سمت داخل هدایتش کرد.
کیسه هاشو دست نگاهبان داد و امی رو که بخاطر سر و صدا از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد رو از دست بک گرفت.
-جانم بابایی
پیشونیشو بوسید و سرشو رو شونش گذاشت.
یکم بعد به یه اتاق نگهبانی رسیدن و بعد از اینکه نگهبان ازشون خواست همونجا بمونن تا اوضاع درست شه،خودش رفت و خونواده پارک رو تنها گذاشت.
بک هوفی کشید و خودشو رو صندلی اونجا انداخت.
-اینا از کجا اومدن دیگه؟
چان امی رو تو بغلش نشوند و سعی کرد دخترشو که هنوز بی قراری میکرد اروم کنه.
-لابد یکی شناختتمون و ریپورت داده.
یکم بعد امی که اروم تر شده بود،دستشو بالا برد و پسونکشو از دهنش دراورد و تو دست چان گذاشت.
چان موهای بهم ریختشو درست کرد و روشونو بوسید.
لبخدی به چهره خستش زد و سرشو بلند کرد که با بکهیونی مواجه شد که با لبخند محوی نگاش میکرد.
-به چی فکر میکنی؟

In The Name Of Love Season 2💓Where stories live. Discover now