🤍12{end}

559 121 91
                                    

با بهت به جایی که تا چند دقیقه قبل چان وایستاده بود و حالا خبری ازش نبود خیره شد.
چانیول بی توجه بهش سریع سمت شرکت دویید و سعی کرد جلوی اتیشو بگیره.
بک که از شک درومد سمتش رفت و سعی کرد مانعش بشه.
-میسوزی نرو
چان بدون اینکه نگاش کنه دستشو از دستش بیرون کشید و سعی کرد جلو تر بره تا بتون وارد شرکت بشه.
بکهیون کم نیاورد و محکم تر دستشو گرفت.
صدای دادش تو خیابون خلوت پیچید.
-میگم نرو نمیفهمی؟
-تو نمیفهمی
صدای داد چان بلند تر به گوشش رسید.
-تو نمیفهمی که زحمت چند سال من داره میسوزه.
دستشو محکم کشید و تونست وارد شرکت بشه.
-لعنت بهت
سریع گوشیشو دراورد و به اتش نشانی زنگ زد.
یک ساعت بعد در حال که شدت اتیش کم شده بود تونست بالاخره چانو ببینه که رو زمین لابی شرکت نشسته بود.
سمتش رفت و کنارش نشست.
با نگرانی سعی کرد همه جاشو چک کنه که با مخلفت چان مواجه شد.
چشماشو بست و سعی کرد خوسردیشو حفظ کنه.
-میخوام چک کنم جاییت اسیب ندیده باشه چانیول
با لحن اروم اما جدی ای گفت.
چان باز هم حرفی نزد.
-چیه؟نکنه واقعا فک کردی کار من؟فیلم ترکیه مگه؟
نگاه چان سمتش کشیده شد.
تنش از سرمای نگاهش لرزید.
چند لحظه سکوت کردن که مامور اتش نشانی سمتشون اومد.
هر دو بلند شدن و بک موفق شد تمام بدن همسرشو ورانداز کنه تا مطمئن شه حالش خوبه.
بجز خاکی شدن لباسش بنظر میرسید حالش خوب باشه.
اتیش به خود شرکت نرسیده بود و جایی اسیب ندیده بود.
چان به سوالای مامور اتش نشانی جواب داد و در جواب اینکه کی ممکنه اتیش رو روشن راه انداخته باشه فقط نمیدونمی زمزمه کرد.
وقتی بعضی از کارکنا که خونشون نزدیک بود و خبردار شده بودن رسیدن،چان اروم باهاشون صحبت کرد و همچنان هیچ توجهی به بکهیون نشون نمیداد.
بک نزدیکش رفت و میخواست در جواب سوال یکی از بچه ها که پرسیده بود چیزی دیده که کار کی بوده حرفی بزنه که صدای چن مانعش شد.
-برو خونه بکهیون
نگاهی بهش انداخت.
-میخوام بمونم.با هم برمیگردیم.
-گفتم برو خونه
چشماشو بست و نفس حرصی کشید.
نمیخواست جلی چند جفت چشم بحث کنن ولی چانیول هم زیادی بی منطق شده بود.
-گفتم میمونم
-منم گفتم برگرد خونه
با لجبازی سر جاش ایستاد.
چان عصبی از همسرش بازوشو گرفت و بیرون از شرکت کشوندش.
-همین الان برگرد خونه و اعصابمو بیشتر بهم نریز.
دستشو به زور از بی دست چان بیرون کشید و سمتش برگرد.
-چرا اینطوری میکنی؟ها؟واقعا فک کردی بعد از یه دعوای کوچیکمون میام شرکتتو اتیش میزنم؟محض رضای خدا مگه وسط سریال ترکی ایم؟
-نمیخوام اینجا درموردش حرف بزنیم برو خونه.
نگاه ناباورشو به چان داد.
-درموردش حرف بزنیم؟یعنی واقعا فک میکنی کار منه؟
خنده بی جونی کرد و یه قدم عقب رفت.
-دیگه نمیشناسمت چانیول
زمزمه کرد ومشتشو محکم به سینه چانیول زد و اینبار صدای دادش تو کل کوچه پیچید.
-چشماتو باز کن شاید دیدی کی مقابلت ایستاده.من بکهیونم.همونی که پا به پات اومده همه ی این سالها.من چانیول...
به خودش اشاره کرد.
-منم
قبل از اینکه اشکش دربیاد پشتشو به چانیول کرد و سمت ماشینش رفت.
کلافه دستی به موهاش کشید و به مسیر رفته همسرش خیره شد.
میخواست دنبالش بره ولی با صدا شدنش توسط جیسانگ سمت شرکت برگشت و منت کشی رو به یه زمان دیگه موکول کرد.
.
.
بعد از برداشتن امی از پیش مادرش سمت خونه برگشت و با بغل کردن دخترکش داخل خونه رفت.
امی خوابالود رو محکم تو بغلش گرفت و سعی کرد خودشو با دخترش اروم کنه.
چانیولی که امشب دیده بود با اون چشمای سرخ شکاک برای قلبش زیادی بود.
اون به همسر مهربون خودش الان نیاز داشت و اونو تو خونه پیدا نمیکرد.
برای همین دخترشو تو نزدیک ترین حالت به خودش نگه داشته بود.
امی خمار از خواب خودشو به دستای پدرش سپرد تا چشماش دوباره گرم شدن.
.
.
.
کارای شرکت که تموم شد تقریبا نزدیکای صبح بود.
خسته سمت ماشینش رفت و بعد از سوار شدن سرشو رو فرمون گذاشت.
خواست ماشینشو روشن کنه که صدای زنگ گوشیش باعث شد سرشو سمتش برگردونه.
با دیدن شماره مادرش نفس عمسقس کشید و تماس رو وصل کرد.
-بله مامان؟
با حرف مادرش چشماش رنگ نگرانی گرفتن.
-الان حالش چطوره؟
چشماشو بست سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.
-باشه مامان گریه نکن خودمو میرسونم.
تلفنو قطع کرد و بدون اتلاف وقت ماشینو روشن کرد.
.
.
بعد از اینکه امی رو تو تختش خوابوند روشو پوشوند و بیرون اومد.
نزدیکای ظهر بود و هنوز از چانیول خبری نداشت.
قهوشو تو لیوان ریخت و رو مبل نشست.
موبایلشو برداشت و به امید اینکه چان زنگ بزنه به صفحه سیاهش خیره شد.
به دعوا کردن با همسرش عادت نداشت و الان واقعا داشت اذیت میشد.
از طرفی هم نمیخواست اون کسی باشه که زنگ میزنه.
چانیول بهش شک کرده بود و این کم چیزی نبود.
وقتی تا نیم ساعت بعدش هم خبری از چان نشد،هوفی کشید و با گرفتن شمارش منتظر به صدای بوق گوش داد.
جوابی نگرفت.
یه بار دیگه هم زنگ زد بازم فقط صدای بوق توی گوشش پیچید.
عصبی گوشیشو پایین اورد.
-خیلی بچه ای پارک چانیول
ولی بازم نگرانی مانع این میشد که بیخیال بشه.
اینبار شماره جیسانگ رو گرفت.
وقتی صداشو شنید به حرف اومد.
-میدونی چانیول کجاست؟
-چند ساعت پیش که بهش زنگ زدم گفت داره میره سئول
با بهت از سر جاش بلند شد.
-چی؟برای چی؟
-نمیدونم زنگ زدم برای شرکت کارش داشتم گفت داره میره سئول.خیلی هم عجله داشت.
-خیل خب
گوشی رو قطع کرد و دستی به موهاش کشید.
-برای چی رفتی سئول؟
اهی کشید و سعی کرد بار دیگه با چان تماس بگیره ولی بازم به نتیجه ای نرسید.
با شنیدن صدای گریه امی گوشیشو زمین گذاشت و پیش دخترش رفت.
دلشوره ای که به جونش افتاده بود،داشت حالشو بد میکرد.
.
.
.
با شنیدن صدای گوشیش از خواب پرید و سریع رو تخت نشست.
نمیدونست کی خوابش برده ولی میدونست زیاد نخوابیده.
با حالت گیجی بدون اینکه به اسم تماس گیرنده توجه کنه،جواب تلفنشو داد.
-بله؟
-بکهیون
صداش چان باعث شد خواب از سرش بپره.
-چان؟
صاف نشست.
-کدوم گوری هستی؟چرا جواب تلفنتو نمیدی لعنتی؟سئول چیکار میکنی؟میدونی چقد حرص و غصه خورد از دیروز تا حالا؟
-اروم باش توضیح میدم.
فقط صدای خسته ی چان بود که باعث شد یکم اروم بگیره.
-کجایی؟
-دارم برمیگردم بوسان
-برای چی رفتی سئول؟
-صبح داشتم میومدم خونه که مامان زنگ زد گفت با سکته کرده.
چشماشو محکم بست.
چرا به فکرش نرسیده بود که به خانواده چانیول زنگ بزنه.
-الان حالش خوبه؟
-خوبه.مامان خیلی ترسیده بود لی الان خوبن.
نفس عمیقی کشید و هر دو چند دقیقه ساکت موندن.
-چرا الان داری میای؟میذاشتی فردا صبح الان خیلی تاریکه.
-دلم براتون تنگ شده.
اعتراف یهویی چان نفسشو یلحظه برید.
بازم سکوت کرد.
-کار من نبود
اروم زمزمه کرد.
-میدونم
-دیشب اینطوری بنظر نمیومد.
-عصبی بودم
-ناراحتم کردی
ناخوداگاه لحنش لوس شده بود.
-معذرت میخوام
-فایده نداره
صدای خنده اروم چان گوششو نوازش داد.
-میام خونه جبران میکنم.
-منتظرم
-دو ساعت دیگه میرسم.
-خوبه.
چشماشو بست و سرشو به پشتی تخت تکیه داد.
-مراقب خودت باش
-تو هم
گوشی رو قطع کرد و سعی کرد یکم بخوابه.
ولی دلشوره ای که به جونش افتاده بود خواب رو از چشماش گرفته بود.
سعی میکرد خودشو اروم کنه ولی دلش مدام شور میزد.
به خودش تلقین کرد که چیز خاصی نیست ولی نمیدونست که تو همون موقع،چندین کلیومتر دور تر ماشینی درست شبیه ماشین چانیول کنار جاده ی تارک چپ شده و از کاپوتش دود بلند میشه.

〰️〰️〰️〰️〰️〰️
منتظر فصل سوم باشید🙃😁

In The Name Of Love Season 2💓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant