☁️𝑳𝒖𝒏𝒂☁️

2.3K 472 92
                                    

تهیونگ با چشم‌های بسته‌ش لبخند آسوده ای زد و جانگکوک با دقت، طوری که انگار امگای مقابلش باارزش ترین چیز در دنیاست یک دستش را زیر سرش گذاشت و دست دیگرش را کنار پهلوی شاهزاده.

سرش رو کنار گوش پسر برد و با گزیدن لاله‌ی گوش تهیونگ به زیر دندان‌هایش، زمزمه کرد:

- لونا، تو...خیلی زیبایی و من چطور این همه مدت هیچ کدومشون رو ندیده بودم؟

لب‌هایش را روی گونه‌ی پسرک می‌کشید و از خوشحالی قطره اشکی روی صورت تهیونگ از چشمان الفا می‌چکد.

فرمانده خیالش راحت شده بود و دیگر مانند چند دقیقه‌ی قبل از ترس در حال جان دادن نبود.

- چطور نفهمیده بودم تو همون کسی هستی که سال‌هاست شهرای گوریو رو برای پیدا کردنش زیر و رو کردم؟ درست کنار گوشم بودی و...من چطور ازت غافل بودم شاهزاده‌ی...قلبم؟ تهیونگ...

تیغه‌ی بینی‌اش را روی گودی گردن پسری می‌گذارد که با چشم‌های بسته و لب‌های نیمه باز از هیجان و این حس تازه شکفته شده، نفس نفس میزد.

- تهیونگ اگه هستی و صدام رو می‌شنوی که خب...خیلی خوبه، اگه هم نه لونا لطفا به تهیونگ بگو...من، من از همون شبی که با نگرانی من رو به اقامتگاهش برد...همه چیزم رو بهش باختم.

دست‌هایش را به دور تن پسرک می‌پیچد و هق مردانه‌ای میز‌ند.

- تهیونگ من خیلی احمق بودم که نفهمیدم عاشقتم، حتی آقای لی هم فهمید گرگم بی قراره اما من نه. من، من چطور نفهمیدم؟

لونا دست راستش را بالا آورد و پشت کتف عضلانی آلفا گذاشت.

- آلفا، تهیونگ خیلی خسته‌ست. خوابیده، نوزده سال به جای من تحمل کرد...چطوره بذاریم چند ساعت استراحت کنه؟ شاید، شاید اونم مثل تو تا الان متوجه هیچ چیزی نشده باشه. پس این حرفا رو باید به خودش بزنی آلفا، فکر کنم تهیونگ تو رو زودتر از من قبول کنه! تو باید کمک کنی من رو هم بپذیره!

آلفا سرش رو بالا آورد و از چند انگشتی به چشم‌های آبی شده‌ی لونا نگاه کرد. حس عجیبی داشت. تهیونگ را داشت و نداشت.

حال جفتش خوب بود و نبود.

امگایش بیدار بود و نبود.

لبش را می‌گزد و سرش را کج میکند.

- می‌خوام طعم لبای عسل و پرتقالت رو بچشم تهیونگ.

لونا لبخند آرام و مهربانی به آلفا میزند.

- اما من تهیونگ نیستم آلفا، بذار وقتی بیدار شد. الان به نظرت نباید کمک کنی اولین هیتش رو بگذرونه؟

جانگکوک با پس زدن اشک‌هایش تند تند سرش را تکان داد.

لبخندی روی لب نشاند و صورت لونای تهیونگش را بوسه باران کرد. جای به جایش را بوسید اما اولین بوسه را گذاشت برای زمانی که شاهزاده‌اش هم خودش می‌خواست!

چطور بود خودش هم کنترلش را به دست گرگ آلفایش می‌سپارد؟ اما نه! ممکن بود آلفایش حواسش به تن نحیف لونایش نباشد و به او آسیب بزند. پس اجازه‌ی خروج به گرگ آشفته‌اش نمی‌داد!

با زدن بوسه‌ای روی ترقوه‌ی زیبای لونایش چشم فرو می‌بندد و نفس راحتی می‌کشد.

■■■■■

با انگشت‌هایش مشغول نوازش آن تارهای ابریشمی بود و نگاهش حتی برای لحظه‌ای از چهره‌ی زیبای جفتش جدا نمیشد.

سر تهیونگش روی بازوی چپش بود و جانگکوک با لبخند خسته و آرامی داشت تمام جزئیات صورتش را ستایش می‌کرد.

آسمان خیلی وقت بود که شب را سپری کرده بود و تا یکی دو ساعت دیگر خورشید بالا می‌آمد.

مطمئنا الان خیلی ها نگران نبود شاهزاده شده بودند اما جانگکوک حتی حاضر نبود برای لحظه‌ای از کنارش تکان بخورد.

امگا بین آغوش و بازویش تکانی می‌خورد و با جمع کردن لب های زیبایش روی هم، صداهای بامزه‌ای در می‌آورد که خنده به لب آلفا می آورد.

دست دیگرش را سمت کمر امگایش می‌برد و آرام نوازشش می‌کند تا گرمای دست‌هایش به کمرش انتقال پیدا کنند.

نگاه ثابتش روی چهره‌ی پسر چشم‌های تهیونگ را می‌بیند که آرام آرام باز می شوند و جانگکوک با دیدن عنبیه‌های قهوه‌ای پسر شور و اشتیاق را در دلش احساس می‌کند.

- تهیونگم؟ خودتی؟

تهیونگ گیج اطرافش را نگاه می‌کند و به آرامی سعی می‌کند بلند شود.

کمی بدنش درد می‌کند اما روی تخت می‌نشیند و چه خوب که جانگکوک فکرش رسیده بود و با پوشاندن لباسی به تن جفتش مانع از شوکه شدنش شده بود.

- من...اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟

جانگکوک روبه‌روی تهیونگ می‌نشیند و با آرامش دست‌هایش را بین دست‌های خودش قفل می‌کند.

- شاهزاده، ازت می‌خوام که آروم باشی و به حرفام گوش کنی؟ باشه؟

لحنش لحن آلفایی نبود، اما تهیونگ ناخودآگاه از حرف فرمانده اطاعت کرده بود و با حس ترس و بغضش مبارزه می‌کرد.

چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا...انقدر حس آزادی و یک حس خوب دیگر داشت؟ این حس ها چه بودند؟

☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️

یه پارت کوتاه اما رومنس، صافت و عاشقانه

لونا رو دوست دارید؟ من که عاشقشم

پارت بعدی رو نمی‌دونم کی می‌نویسم، چون یکم کشمکش بین جانگکوک و تهیونگ برای راضی کردن تهیونگ یکم فکر و دقت برای نوشتن میخواد

دیگه فکر کنم باید فهمیده باشید مثل چی تند تایپ میکنم🤣 این پارت رو تو ده دقیقه نوشتم، لذت ببرید و امیدوارم نففایل بهتون حس خوبی بده💞

☁️NEPHOPHILE☁️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ