فصل پانزده

183 13 12
                                    

قبل از شام هر باری که نگاه بای هانکی به گوهای می افتاد یه کم حس پشیمونی بهش دست می‌داد.

با خودش فکر میکرد:چرا گذاشتم اینجوری بشه؟
چرا نمیتونم حرفمو بزنم؟حتی اگه باعث بشه بقیه یکم ازده بشن؟
حالا ببین چه اوضاعی شده، افتضاحه، پسر عزیزم رو ناراحت کردم.

"چطوره به پدر بزرگ و مادر بزرگت بگم توی اتاقشون غدا بخورند هان؟ما میتونیم سه تایی شام بخوریم!"

صورت بای لوئیس بی تفاوت بود؟
".برای چی باید اونا رو اذیت بکنی؟پدر بزرگ چطوری میتونه تنهایی تیغ ماهی رو جدا بکنه؟؟ من شاید بتونم و بخوام مهمون رو بیرون کنم ولی اصلا درست نیست تو بخوای خانوادت رو بیرون بکنی اونم بخاطر یه غریبه!چرا نمیری به اون بگی بره توی حیاط بشینه غذا بخوره؟ همه این دردسر ها بخاطر اونه!"

"پسرم اون مهمونه!این چه رفتاریه از خودت نشون میدی؟"

بای لوئیس به پدرش محل نذاشت و چرخید و رفت تا میز رو بچینه.
بای هانکی آهی کشید و به سمت اتاق پدر و مادرش رفت، کلی به مادرش سفارش کرد که موقع ناهار یک کلمه هم صحبت نکنه و به پدرش گوشزد کرد که حتما غذاش رو با احتیاط بیوه تا دوباره غذا نپره توی گلوش.

یه خانواده چهار نفره به علاوه گوهای به زور دور میز کوچک و قدیمه توی اتاق پذیرایی جا می‌شدند اما هر جور که میشد شلم رو شروع کردند.

میز پر از بشقاب های غذایی متفاوت بود، بای هانکی ماهی ها رو سرخ کرده بود و با اینکه خیلی قیافه اشتها بر انگیزی نداشتند مزه اشون نسبتا خوب بود.
در واقع این شام به یه خانوادگی خوب و دوست داشتنی تبدیل شد.

مادر بزرگ بای خیلی دوست داشت حرف بزنه، هرچند بخاطر کهولت سن معمولا کلمه ها رو اشتباه بیان می‌کرد و حالا چون پسرش بهش سفارش کرده بود چیزی نگه به سختی لب های پر چین و چروک رو روی همدیگه نگه داشته بود. چشم هاش اما با کنجکاوی دور و بر رو نگاه می‌کرد و خیلی راحت میشد فهمید از این دوست جدید بای لویین خیلی خوشش اومده.

مادر بزرگ بای دست لرزانش رو بلند کرد، ظرف ماهی رو برداشت و مستقیم جلوی گوهای گذاشت و بعد لبخند دوست داشتنی ایی بهش زد.

گوهای هم حسابی دلش برای این خانوم دوست داشتنی ضعف رفته بود،احساس می‌کرد دوباره شش سالشه و این خانوم هم مادر بزرگ خودشه(مادر بزرگ پدریش) که فوت شده بود، تنها خاطره اش از نادر بزرگ خود این بود که موهای بلند و سفیدش رو معمولا به شونه پر زرق و برق طلایی شونه میکرد.
ولی میدونست که اگه مادر بزرگش الان زنده بود مثل مادربزرگ لوئیس مهربون و شیرین نبود و بلکه مثل پدرش خشک و بد اخلاق می‌بود.

مگه معتادی؟ ?Are You AddictedWhere stories live. Discover now