24

2.4K 380 12
                                    

Jk pov

"ساعت چنده ؟" جیمین وقتی داشت رانندگی میکرد پرسید.

"ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ست یکم عجله کن" درحالی که جیمین شروع به شکایت از دیر آماده شده من میکرد من دگیر اون بودم.

دوساعت (هشت و نیم ) قبل :

وقتی از خواب بیدار شدم عصبی بودم چرا؟ چون تهیونگ بهم قول داده بود قطع نمی کنه،خب من یکم ناراحتم.

گوشیم رو روشن کردم و پیامش رو دیدم:

پتو ته : ببخشید کوکی من خونه ام دورتر از شهربازی عه به خاطر همین باید زود راه بیوفتم تا به موقع برسم توهم دیر نکن :)

یه دوش سریع گرفتم و یه پیرهن سفید با کروات و جین پوشیدم تف پاوربانکمو پیدا نمی کنممم.

وقتی پیداش کردم خیلی دیر شده بود تا جیمین هم بیاد خیلی دیرمون شد.

*بازگشت به زمان عادی

"اههه دیر میرسیم" با نگرانی زمزمه کردم

"نترس یه راه بلدم" گفتم و ناگهان پیچ تندی رو راست کرد و داخل تونل رفت لعنتی این عوضی نمی دونم شیشه مشروباش بغلمه اینطوری میپیچه.

"دیوونه شدی چیکار میکنی" با عصبانیت گفتم.

"خفه شو کوک بچه بازی در نیار"

ماسکمو رو صورتم گذاشتم که حداقل چیزی نبینم.

"بیا رسیدیم"

"به بهشت یا شهربازی "گفتم ولی توجه ای به حرفم نکرد و پیاده شد به سمت بچه ها رفتیم.

جین رو دیدم که داره بهمون دست تکون میده.

(_تهیونگ
+جونگکوک
×نامجون
÷جین
*هوپ
#یونگی
$جیمین
گفتم که قاطی نکنید عشقا)

÷هیییی چقدر دیر اومدیدددد گفت و بغلم کرد.

$ما دیر نیومدیم شما زود اومدید

*اینارو ولش کنین قبل اینکه بریم تو جونگکوک برات بچه ها هدیه آماده کردن خب اول یونگی بده

یونگی یه تل خرگوشی از پشتش آورد و رو سرم گذاشت.

÷وااااهااااایییی چقدر کیوت شدی بروبچ یکی از این خرگوش عکس بگیره

تهیونگ اومد نزدیکم و بدون هیچ حرفی یه عکس گرفت پسررررر چقدر خوب گرفتههه

*خب خب برید کنار نوبت منه

هیونگ یه پاکت داد دستم با حالت تعجب نگاهش کردم

*بازش کن دیگه

بازش کردم جاست وااایی

+هیونگ از تتو آرتیست مورد علاقممم وقت گرفتیییی

*آره دیگه ما اینیم
با تموم سرعت پریدم بغلش و فشارش دادم

÷کوکی جان مارو ببخش برات یه گردنبند خوشگل خریده بودیم آقا زد گمش کرد

×جیننن گفتم که دست تو بود آخرین بار

÷ساکت شو گمش کردی میندازی گردن من

از لجبازی شون خندیدم و دوتاشونو بغل کردم و گفتم+همین که دعوا نکنید کافیه

برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم راستش خیلی برای دیدن کادوش هیجان داشتم

_خب من نمی دونستم چی دقیقا مناسبه پس یه گردنبند از جیبش در اورد گفتم شاید این قشنگ باشه

+واوو این خیلی قشنگه میتونی برام ببندیش ؟

واقعا واقعا قشنگ بود به پشت برگشتم تا برام ببندتش

÷خب خب بریم عشق و حال

*لتس گوو

و به سمت شهربازی رفتیم نه گفته نماند که جیمین داشت با نگاهاش ته رو درسته میخورد البته برام مهم نبود من محو اون هدیه ی زیبایی که دقیقآ مثل تهیونگ زیبا بود شده بودم.



send meⁿᵘᵈᵉˢ(complete)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt