بعد شیش ساعت رانندگی بدون استراحت بلاخره رسیدن
جونگکوک وارد یه عمارت خیلی بزرگی شد
وقتی میخواست ماشینو به نگهبان تحویل بده تا پارکش کنه دستشو گذاشت رو شونه های جیمینه و اروم تکونشون دادکوک : جیمینم وقتشه بیدار شی
جیمین با غر زدن چشاشو اروم باز کرد
بخاطر نورپردازی زیاد عمارت چشماشو بست و تا چشاشو عادت کنه به نور یکمی طول کشید
یکی دیگه از گاردا درو برا جیمین باز کرد و جیمین از ماشین پیاده شد و جانگکوک ماشینو به نگهبان تحویل داد و رفت سمت جیمین و دستشو گرفت و سمت در عمارت رفتناین خونه در برابر خونه ی قبلی جانگکوک یک دهمم نبود خیلی بزرگ بود و هر چی نگاه میکردی بازم انتهای عمارتو نمیدی و بیشترین تفاوت تو سبکش بود که این کاملا کلاسیک بود
کوک : قبل اینکه بریم تو یه دوری اینجا بزنیم ؟
جیمین سرشو به معنی اره تکون داد
همونطور که دستاشون بهم قفل بود باهم دور خونه رو راه رفتن و هر چی میرفتن بیشتر به بزرگی خونه پی میبردن
جیمین : اینجاعم خونه خودته ؟
کوک : اره ولی پدرمم اینجا زندگی میکنه
جونگکوک کلمه ی "پدرمم" رو جوری با تنفر گفت که مشخص بود کینه بدی ازش داره
دور عمارتو باهم راه رفتن
و بعدش رفتن سمت ورودی
دوتا گارد جلودر درو براشون باز کردن و باهم وارد شدن
به محض وارد شدنشون
پدر جانگکوکم اومد سمتشون
پدرش یه مرد پنجاه و خورده ای ساله بود که بدنش حسابی رو فرم بود و قیافه ی خوش فرم و جذابی داست
و چشاش ؛ شرارت خاصی توشون مج میزد که نشون میداد گذشته ی تیره ای داره
عینک مطالعه ی گردی زده بود و صورتش به طور کامل اصلاح شده بود
زاویه فکش جوری تیز بود که میتونستی باهاش سیب ببری ... عین جانگکوک
(خلاصه برا خودش شوگر ددی خیلی هاتی بود (: )اقای جئون اخم بدی به جیمین کرد
اقای جئون : هنوز دست از این کارات بر نداشتی؟
دوباره یه هرزه رو با خودت راه انداختی اوردی نه ؟کوک حوصله ی بحث باهاشو نداشت
بهش چشم غره ای رفت
کوک : اینطوری باهاش حرف نزن خب؟ (یه خشم کنترل شده ای تو لهنش(لحن؟/: ) بود)اقای جئون : سعی نکن منو اصلاح کنی ... تو هنوز یه پسر بچه ای
جیمین فقط از هیچی سر در نمیاورد
منظور اقای جئون از دوباره چی بود ... چرا انقد باهم بد بودن
چرا جانگکوک هنوزم یه پسر بچه بود
هیچی نمیفهمیدکوک : هر چی دلت میخواد زر بزن ... ولی اینجا نه
اقای جئون : خیلی خب پس دنبالم بیا
اون سمت اتاق کارش حرکت کردجونگکوک سرشو تکون داد و برگشت سمت جیمین
کوک : اینجاهارو برا خودت نگاه کن تا من بیامجیمین : اوهوم
و بعدش کوکم رفت دنبال پدرش
وقتی دوتاشون رفتن تو اتاق کوک درو محکم کوبوندکوک : چیه ؟
اقای جئون : شیش ماه فقط شیش ماه لنتی بهت شرکتو سپردمو برشکستمون کردی ...
کوک : من بهت از اول گفتم من از اینکارا خوشم نمیاد خودت اسرار داشتی اینم نتیجه ی اسرارت
کوک شونه هاشو بالا داد و با پوزخند و خونسردی درو باز کرد و رفت بیرون
پدرشم فقط با حرس داشت نگاش میکردوقتی از اونجا خارج شد رفت پیش جیمینو دستشو گرفت
باهم رفتن طبقه ی بالا و جونگکوک جیمینو تا اتاق خوابش بردکوک : خب یه مدتی مجبوریم اینجا بمونیم ... بابت حرفای بابامم متاسفم ... بهش توجه نکن ... باشه جیمینم ؟
جیمین : نه نه مهم نیس اصلا ...
بعد همدیگرو بغل کردن و جونگکوک سر جیمینو بوسید
————————————————
خیلیییی کوتاه شد نصف چیزی شد که هردفعه مینویسم
ولی خب...این پارتو بخونین پارت بعدیو زود اپ میکنم
بوسس بوسسس
کامنت بزارین و ووتم بدین تولوخدا 🥺
دوسش داشته باشینننن ♥️✨
تا پارت بعدی منتظر بمونین
YOU ARE READING
^----{which one?}----^
Fanfiction^-^ خلاصه : جیمین یه پسریه که خیلی سرش تو درساشه و خیلی به حاشیه ها توجه نمیکنه(مث یه بیبی 🥺) و خب تو یه شرط بندی میبازه و مجبوره بره تتو بزنه و ..... ادامشو خودتون بخونید (: و این اولینیه که میخوام بنویسم اگه جاییش بد بود بهم بگین باشه ؟ و احس...