Part 2
Harry pov:
کلید رو وارد قفل در کردم اما با عقب رفتن در قبل از اینکه قفل رو باز کنم مواجه شدم . از ترس نمیدونستم چیکار کنم .خرید هایی که کرده بودم رو دم در گذاشتم و به تیر های هفت تیرم نگاهی انداختم . اگه لو میفهمید برام اتفاقی افتاده مطمئنا بیچاره بودم پس نباید میزاشتم کسی از موضوع بویی ببره . به سه تیر هفت تیرم دل بستم و ضامن رو کشیدم . هفت تیرم رو اماده برای شلیک قرار دادم یعنی رو به روم و در حالی که انگشتم اماده اس هر لحظه ماشه رو بکشه . در رو با پام هل دادم و رفتم تو . در هر ثانیه چپ و راستم رو چک میکردم . به اشپزخونه رسیدم . در بالکن باز بود . اینقدر ذهنم درگیر بود که تا الان متوجه این بوی اشنا نشده بودم . بوی عطر تندش که با دود سیگار Treasurer قاطی شده بود ، مستم میکرد . تفنگم و ول کردم و دوییدم که در اغوشی قرار بگیرم که چند ماهی بود دلتنگش بودم . به اون مرد مشکی پوش که داشت شهر رو از پشت دود سیگارش برانداز میکرد ، لبخندی زدم و از پشت بغلش کردم که تازه متوجهم شد .
لو : ای ای بپا دستت نسوزه هزا
حلقه دستم رو باز کردم و بهش اجازه دادم که به سمتم برگرده .
هز: سلام
به لبخندش به ذوق بچگونم ، خندیدم . شکسته بود بیشتر از قبل . بیشتر از هر کسی میدونستم لو شاید به ظاهر بی تفاوت باشه ولی از همه درگیر تره اما با خودش. لو همیشه تو یه جدال تنگاتنگ با خودش بود که تمومی نداشت داشت مثل یه خوره از تو به جونش افتاده بود .
لو : کجا بودی ؟!
پوفی کشیدم و با اینکه دوست نداشتم باهاش بحث کنم اما این نگرانی همیشگیش دیوونم میکرد .
هز: تو 3 ماهه کجایی؟!
سیگار جدیدی بین لباش گذاشت و به حرفم پوزخندی زد و از جیبش فندک گازی نقره ایش رو بیرون اورد و سیگارش رو روشن کرد .
لو : مشغول بودم
هز : مثل همیشه
به حالت قهر برگشتم و رفتم جلو در تا خریدامو بیارم تو . در رو بستم و چراغ رو روشن کردم که با صدایی که تو فضا پیچید ، دوباره خاموشش کردم .
به سمت پذیرایی دوییدم و به لو که روی کاناپه طوسی دراز کشیده بود .
لو : کی اینقد خونه رو روشن کردی
منو بگو که نگرانش شدم . با نفس عمیقی که نشونه این بود که خیالم راحت شده ، سمت اشپزخونه رفتم و خریدام رو جا به جا کردم .
تو تاریکی داشتم وسایل رو جا به جا میکردم و همه فکر و ذهنم پیش لو بود . اومدم بچرخم که پام به پایه میز ناهارخوری گیر کرد و چشمامو از درد بستم و اماده برخورد با زمین شدم که با حس دستی دور کمرم و معلق شدن بین زمین و هوا ، چشمامو باز کردم که با دوتا یاقوت ابی مواجه شدم . لو گذاشتم رو صندلی و دستشو گذاشت رو پنجه های پام و شروع کرد اروم مالیدنشون . زیاد درد نداشتم اما مثل همیشه با احساس دستاش روی بدنم از خودم بی خود میشدم .
لو : تو اینقد سر به هوا نبودی
هز : هنوزم نیستم فقط تو این تاریکی چیزی دیده نمیشه
لو : خونه روشنه چشامو میزنه برای چی همه جا رو سفید کردی
هز : خونه تاریک بد دلم میگرفت
شروع کرد به خندیدن حقم داشت چون جوابشو مثل یه بچه تقس و لوس داده بودم .
هز : چیکارم داری حالا که اومدی ؟!
دست از مالیدن پام برداشت و خیلی جدی به چشمام خیره شد. میتونست از چشاش اژدها بیدار شده درونش رو ببینم . سریع از جاش بلند شد و با عصبانیت میز رو انداخت زمین و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از ترس چشامو ببندم . بعد از چند ثانیه سکوت چشامو باز کردم و میزی رو دیدم که رو زمین افتاده بود و لو ای که رفته بود . از جام بلند شدم و میز رو صاف کردم . به خودم لعنت میفرستادم چون میدونستم که چه گندی زدم . از دست لو عصبانی بودم اما نباید دست رو نقطه ضعفش میذاشتم منی که خوب میدونستم بخاطر اشتباه خودم مجبور شد منو از خودش دور کنه . منی که خوب میدونستم که تنها امید لو برای ادامه زندگیم و منی که لیاقت این همه توجه لو رو نداشتم . از اشتباه بدی که کرده بودم ، حیرت زده بودم . منی که همیشه به عنوان یه فرد با دقت و متمرکز ازم یاد میشه ، بدون توجه و فکر حرفی زده بودم که باید از دل لو در میاوردم . رفتم بالا چون میدونم هر چقدرم ناراحت باشه بخاطر اینکه پیشم باشه نمیذاره که بره . از پله ها رفتم بالا و به صدای شر شر اب گوش سپردم . رفتم جلو و به اتاق مشترکمون که اگه اشتباه نمیکردم الان جفتمون میتونستیم هر شب روی تخت سبز وسطش تو بغل هم بخوابیم ، نگاه کردم . لو حموم بود . هر وقت که عصبانی میشد یا سیگار میکشید یا میرفت حموم چون بهش کمک میکردن بهتر فکر کنه . شروع کردم دونه دونه لباسامو در اوردن . فقط یه باکسر تنم بود که در حمومو زدم . احتمال میدادم که بخاطر صدای بلند اب لو صدای در رو نشنوه . رفتم تو که زیر دوش بود . بدنش هنوزم رو فرم بود اما خب دیدن بدنش فقط برای من حکم گریه صادر میکرد چون یاداور روزایی بود که اون جیمز عوضی مجبورش میکرد که ساعت های زیر وزنه های سنگین ورزش کنه و سختی بکشه . در رو اروم بستم و رفتم جلوش زیر دوش. با دیدنم شک شد اما حرفی نزد.
هز : ببخشید نباید اونجوری میگفتم خب
هنوزم بی اعتنایی میکرد و با موهاش ور میرفت . اب رو بستم و حرفمو دوباره تکرار کردم اما کامل تر .
هز : ببخشید حرف بدی زدم اصن نتونستم بفهمم دارم چی میگم خواهش ناراحت نشو
به چشمام خیره شده بود . چشماش خمار شده بود درست شبیه من . خودمم انتظار نداشتم لو رو تو حموم با اون قطره های اب رو پوست جو گندمیش ببینم ، هورنی نشم . اب رو دوباره باز کرد با این تفاوت که اینبار دستشو دور کمرم حلقه کرد و منم سمت خودش کشید . به چشماش خیره بودم که ...
.
.
.
ووت و كامنت يادتون نره گايز 🤝 و اينكه بازم ميگم اسمات داره دوست نداريد نخونيد 🥂 و اينكه blue._.writer هم كه نگم حال ندارم 🚶🏻♀️لاو يو 💙💚
YOU ARE READING
Dead monster
Fanfictionهمونجورى كه پايان شب سياه ، سپيد است . پايان روز سپيد هم ، سياهه . اما خب براى منى كه زندگيم تركيبى از خون و تاريكيه فرقى نميكنه . L.T