PART 20
شخص سوم
10 سال پیش
نفس عمیقی کشید و با پاهایی که از شدت تمرین های سخت زخمی و خونی بودن از پله ها بالا میرفت. شاید تنها دلیل پاهاش برای ادامه حدکت دور شدن از زیرزمینی بود که براش دست کمی از جهنم نداشت . کلاس درس نامیده شده بود اما درسش خون و گلوله مانند بود . معلم کلاس صبح از ساعت 5 تا ساعت 9 شب اواز مرگ دم گوشش سرمیداد و با هر نافرمانی لو زیر ضربه های شلاق او را به اعماق میکشید . به لو اجازه پرواز داده نمیشد که بتوان گفت او را به زمین مینداختند . حتی از او بال های خاکستر گرفته اش را هم گرفته بودند . اما لو پرواز نمیخواست حتی به بیرون رفتن از در هم راضی نبود بلکه چاله ای میخواست با مقصدی نا معلوم . شاید مقصدی به نام هیچ ... چاله ای که بعد بلعیدن او بسته شود و لو را با تمام خاطرات نیمه کاره اش که حتی از وجود انها هم مطمئن نبود از یاد ها ببرد البته همیشه با خود فکر میکرد ایا در یاد کسی جا خوش کرده است . حوله مشکی رنگش رو روی سرش کشید و سرش رو پایین انداخته بود اما میشد از فشاری که ناخن هاش به کف دستش وارد میکرد یا شاید با دیدن پلک هایی که به روی هم کوبیده بود ، فهمید که اماده جرقه برای ازادی گرگ درونش از حصار هایی هست که یقین داشت در اینده نه چندان دور از بین میرود و گرگش از ویرانه خانه اش با کنار زدن اوار ها بیرون می اید و دنیا را زلزله زده میکند . نفس عمیقی کشید که سرش را بالا داد و به طبقه اول عمارت نفرین شده نگاه کرد . دومین روزی که به اینجا قدم گذاشته بود قسم خورده بود که اینجا را با صاحبانش اتیش میزند و اوضاع بهتر که نه بلکه بدتر هم شده بود . حوله رو روی موهاش تکون داد که عرق هایی که موهاش رو خیس کرده بودن خشک بشن . به ادامه راهش پرداخت و به سمت اتاقی رفت که فعلا براش امن ترین مخفیگاه بود ... برای کسی که قسم خورده بود در اینده دنیا رو در ناامن ترین حالت ممکن قرار میده و انقدر مصمم بود که نمیشد راحت به ان ننگ حرف یک کودک زد . در اتاقش را باز کرد و بلافاصله بست . بدون هیچ درنگی به داخل حموم رفت و اب رو باز کرد . سرد یا گرم فرقی نمیکرد فقط مهم این بود که رژه قطرات اب روی بدنش اون رو به بیرون قفس میروندن . قطرات به سمت قفل کوچک اما مستحکم زندانش میرفتن و او را بیرون میکشیدن . در اشفته بازار مغزش برایش دریچه ای به سمت رویا باز میکردند . برایش منطق مینوشتند و او را رویا پرداز خطابش میکردند. اری در دنیای تازه متولد شده تضاد ها تعریف میشد این از صدها حقیقت شیرین تر است . بعد از ده دقیقه مانند ساعت اتش زده به بیرون هدایت میشد . میتونست بیشتر بمونه اما تحمل دو قطبی دنیایش را نداشت . به تضاد عادت کرده بود اما تضاد بین جهنم و بهشت طاقت فرسا تر از ان است که تصور کنی و غیر ممکن تر از ان که بتونی تحمل کنی حتی برای لو . حوله ای که کنارش L.T کوچک و با نخ مشکی دوخته شده بود رو دور کمرش بست و دستش رو روی دستیگره در حموم گذاشت اما برای ثانیه ای درنگ کرد . هوای تنهایی رو توی ریه هاش جمع کرد و با شتاب در رو باز کرد که هم زمان بود با اشتباه شیرین هری . اتصالی برقرار از جنس حس غریب و رنگی فیروزه ای . ترکیبی بین ابی چشمای لو با زمرد های سبز هری . یک نگاه اما یک جریان زنجیر وار و متصل . قوی و شکست ناپذیر اما نامرئی . هز 12 ساله ای که دستش رو سمت چشماش برد و سریع برگشت که بدن نیمه برهنه لو رو نبینه اما شاید در اعماق وجودت کسی اون رو دعوت میکرد به هم صحبتی به شاید عشق یا حتی فراتر از ان .
- ببخشید فکر کنم اتاق رو اشتباهی اومدم
لو با این صدا به خودش اومد و به سمت کمد اتاقش رفت . شلوارکی پوشید و به سمت تخت رفت و تن خستش رو روی تخت انداخت . به تازه واردی که به نظر نگاه لو رو جلب کرده بود خیره شد .
+ بنظرت تازه اومدی
بنا به عادت بلند شد و دستی به سمت هز دراز کرد . عادت اون نبود چون هیچوقت اهمیت نمیداد اما چیزی درباره هری براش متفاوت بود که نمیدونست چیست . هرچقدر هم احساسی بود و اذیتش میکرد نمیتونست علاقش رو به حسش پنهون کنه .
+ لوییس تاملینسون
مکثی کرد و دست هری رو اروم فشرد .
+ و تو ؟!
هری که تا الان مبهوت حرکات با وقار و هات فرد رو به روش بود به خودش اومد و با گفتن "هری" ای سرش رو به بالا تنه لخت لو دوخت . پک های هشت تیکه ای که کار هر کسی نبود نشون میداد فرد رو به روش رزمی کار ماهریه .
+خب هری اتاقت کجاست ؟
لبخندی زد و از خجالت دستش رو پشت سرش و گردنش رو خاروند .
- نمیدونم فکر میکردم اینجاست
لو روی تخت پرید و سرش رو به سمت هری برگردوند .
+ امشب رو اینجا میتونی بمونی تا فردا بریم ببینیم اتاقت کدومه ؟
مکثی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشماش رو بست .
+واقعا دوست ندارم برم بیرون ...
هری کت خاکیش رو در اوردم و روی صندلی توی اتاق گذاشت . رفت و روی تخت کنار لو اما با فاصله خوابید . لو چراغ خوابش رو خاموش کرد و اتاق رو به تاریکی سپرد . هری با فکر اینکه لو خوابیده به سمتش برگشت که با دیدن چشمان ابی لو که در شب میدرخشیدن و مانند چراغی عمل میکردن به اشتباه خود پی برد ...
+ داستان به اینجا رسیدنت رو برام بگو خوابم نمیبره
لو به پشت خوابید . با اینکه سخت بود با فکر کردن به اون زمرد های سبز که در شب روشن تر از ماه دیده میشد از دیدن چهره هز و خیره شدن بهش دل کند . چشماش رو اروم بست و دردی که در بدنش پیچیده بود که مطمئنا جدا از سردرد فاکیش حساب میشد رو به تن مسکنی ملایم از جنس صدای مثال نزدنی هری داد و اروم به خواب فرو رفت .
YOU ARE READING
Dead monster
Fanfictionهمونجورى كه پايان شب سياه ، سپيد است . پايان روز سپيد هم ، سياهه . اما خب براى منى كه زندگيم تركيبى از خون و تاريكيه فرقى نميكنه . L.T