Part 6
Harry POV:
با فریاد های "نه " لو از خواب پریدم و به بالاتنه لخت و عرق کرده لو خیره شدم . داشت دوباره کابوس میدید . دستم رو پیشونیش گذاشتم و از شدت گرما دستم رو کشیدم . لبم رو روی لپش گذاشتم و اروم دم گوشش اسمش رو به زبون اوردم که بعد از چند ثانیه با فریادی که نشونه ای از پایان کابوس همیشگیش بود از خواب پرید و بدون توجه به من سر جاش نشست . چندثانیه ای تو سکوت گذشت که لو برگشت سرجاش و دستش رو زیر سرم گذاشت . میدونستم لو از بحث دوباره درباره این موضوع عذاب میکشه اما اینبار باید راضیش میکردم که برام تعریف کنه شاید اروم بشه . صدامو اروم کردم که شاید درصد پذیرش خواستم بیشتر بشه .
هز: همون همیشگی ؟!
پوزخندی زد و با پلک اهسته ای حرفم رو تایید کرد و به چشمام خیره شد .
هز : میشه اینبار برام بگیش ؟!
مکثی کردم که حرفی بشنوم اما سکوت بود . سکوتی در انتظار دلیل...
هز: شاید تونستم کمکت کنم لو اینجوری که میریزی تو خودت بیشتر اذیتت میکنه
با دست دیگش موهاشو بالا داد و دستی به پیشونی عرق کردش کشید .
لو : دونستنش تورو بیشتر اذیت میکنه لاو
صداش مصمم بود اما میخواستم برای بار اخر شانسم رو امتحان کنم .
هز : لو لطفا
پوفی کشید و به چشمام نگاه کرد و شروع کرد به لب زدن ولی با یه هشدار :
لو : هر کجا که فکر میکردی نمیخوای بشنوی میتونم تمومش کنم
سرم رو بالا پایین کردم که تاییدش کنم .
لو : "بهتر نیس اول شمعاتو فوت کنی " اول چیزی که از خودم یادم میاد . صدای اروم و دلنشین مادرم تنها سرپناه زندگیم ، کسی که تنها داشته خودم میدونستمش . من 5 ساله ای که با اشتیاق با کاغذ ابی که تنها کادو تولدم رو مخفی کرده بود ور میرفتم و علاقه به هیچ چیز دیگه ای نداشتم . کاغذ رو پاره کردم و یه جعبه رسیدم . مادرم که از درخواست فوت کردن کیک منصرف شده بود داشت منو به برداشتن دومین سد زندگیم دعوت میکرد.بعد پاره کردن جعبه کادوم ، به تفنگ مشکی توش نگاهی انداختم . انتظار میرفت که تفنگ رو بردارم اما کاغذ دست نویس کنارش برام جذاب بود . کاغذ رو برداشتم و سمت مادرم گرفتم . مادرم با بغض تو صداش جمله رو تو فضا طنین انداز کرد " مراقب خودت باش لو" قطره اشک مادرم با پشت دستش فراموش شد و من موندم با هفت تیر مشکی جلوم . یه هفت تیر واقعی که یادگاری از پدرم بود . برداشتم و سمت دیوار نشونه گرفتم . هفت تیری خالی اما پر از حس انتقام و نفرت . هفت تیری برای خون . هفت تیری رانده شده از پاکی ها .
به داستان نصفه نیمه جدید لو گوش میدادم و به اشک هایی که به جای جاری شدن ، خشک شده بودن به ظاهر بی اعتنا بودم . اونقدر درگیر داستان کوتاه لو بودم که نفهمیدم کی لب های لو روی لبام نشست.
لو : حالا بخواب
هز : تموم شد ؟! تو خواب اینو میبینی ؟!
لو که رو شو از من برگردونده بود ، کلافه به سمتم برگشت به چشمام نگاه کرد .
لو : هزام من خواب کل زندگی نکبت بارم رو تو چند دقیقه میبینم . حالا که اینقد علاقه داری هر دفعه برات یه ذره ازشو تعریف میکنم .
کلمه هر دفعه خبر از رفتن لو میداد ، دوباره ...
هز : فردا صبح که بیدار بشم رفتی نه ؟!
با فکر کردن به این موضوع دستامو دورش حلقه کردم و یکی از پاهامو روش انداختم . لو چندباری تکون خورد و در اخر خندید .
لو : چندروزی میمونم چون دلم برات خیلی تنگ شده و دل کندن برای خودم سخته لاو اما یه مشکلی هست ....
مکثی کرد .
لو : زیاد موندنم اینجا برای تو خطرناکه البته زود هم نمیرم چون تو هنوز کامل دورام رو بهم نشون ندادی .
با انگشتش اروم رو بینیم کوبید باعث لبخندم شد .
Niall POV:
نایل : یه کارخونه قدیمی ... بهترین جا برای قتل
ریچ : در سکوت و بدون دخالت هیچ کسی
نایل : با هفت تیر و فقط با یه شلیک یعنی بدن حروم کردن گلوله اضافی
ریچ : یعنی تنها بوده ؟!
نایل : اره اون همیشه تنها کار میکنه
به قیافه درهم و کنجکاو ریچل نگاه کردم . سوتی بدی داده بودم اما نباید به روی خودم میاوردم .
نایل : این یه حقیقت چون بیشتر قاتلای خطرناک تنها بودن
ریچل قیافه درک کرده ای به خودش گرفته بود اما میشد فهمید که هنوز قانع نشده .
ریچ : نوع تفنگش چی بوده ؟!
نگاهی به گلوله دستم کردم و نوشته های حکاکی شده رو اروم خوندم که در اخر نتیجه رو بلند اعلام کردم .
نایل : Sig Sauer P226 البته تا الان تنها نمونه هفت تیریه که ازش داریم
ریچ : تفنگ ارزونیه پس برای مقتول ارزشی قائل نبوده
نگاهی به ریچل بخاطر حرف بی منطق و معنی اش انداختم . سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم .
نایل : ارزش همیشه پول نیست بیشتر اوقات ارزش رو اهمیتی که فرد به شی میزاره تعیین میکنه .
ریچل به باشه ای کوتاه بسنده کرد . و حالا منی موندم که درگیر ویژگی های خاص این هفت تیره و گلوله بدون رد خون .
.
.
.
.
خب ميدونم نرسيد اما ففم حيفه دلم ميسوزه ...
حمايت كه نميكنيد پس مهم نيس حتما دوسش نداريد كه بازم برام مهم نيس ...
YOU ARE READING
Dead monster
Fanfictionهمونجورى كه پايان شب سياه ، سپيد است . پايان روز سپيد هم ، سياهه . اما خب براى منى كه زندگيم تركيبى از خون و تاريكيه فرقى نميكنه . L.T