Part 14
سوم شخص
7 سال
دستاشو پست سرش گرفت و به کرکره کشیده مغازه تکیه داد . تک سیگاری از جیبش بیرون کشید و روشن کرد . زیاد نمیکشید یعنی اجازه نداشت که بکشه . قانون همیشگی زین بود . اگه هر چقدرم از دنیا میبرید با هر دلیل نباید سیگار میکشید یا سراغ مواد مخدر میرفت . این سختگیری های دوست پسرش گاهی باعث اذیتش میشد اما نمیتونست تنها اغوش امنش رو انکار کنه . حالا حتی داغون تر هم بود . داشت حرص میخورد و نمیتونست خودش رو وسط خیابون خالی کنه و داشت خودخوری میکرد. اخرین پک سیگارش رو به بیرون ریه هاش هدایت کرد و دوباره یا بهتر بگم برای بار هزارم به زین زنگ زد اما کسی پاسخگوش نبود . بند کتونی های خاکیش رو تمیز کرد . کتونی هایی که شاید اگه مثل همیشه گوشه کمد میموندن الان میتونست زین رو بغل کنه و دوباره تو عطر تلخ اما خنکش محو بشه.دستی به صورت خیسش کشید . سنی نداشت که بتونه تحمل کنه و البته هیچوقت نیازی هم بهش نداشت چون همیشه میتونست گریه کنه و اشکاش رو گریبان گیر لباس زین کنه . با صدای تلفنش فهمید که براش پیامی ارسال شده و با دیدن فرستنده پیام سریع قفل تلفنش رو باز کرد و پیام زین رو بارها خوند :
"شب دیر میام خونه تو بخواب لاو "
قطره های اشکش رو با دستش پخش کرد و صورت خیسش رو خیس تر کرد . بار دیگه به زین زنگ زد اما کسی پاسخگوش نبود. پیاده به سمت خونه حرکت کرد . شاید الان اروم تر بود و میدونست که زین قرار نیست اتفاقی براش بیفته . ارومتر شده بود و این رو میشد از سد ساخته شده برای اشکاش فهمید . به فکر زینی بود که تا چند دقیقه پیش از اینکه دلش رو شکسته باشه میترسید . بیشتر از هر کسی میدونست که زین فقط روی اون حساب کرده و یقینا تنها پشتیبان لیام خود زین بود پس به معنی واقعی نیمه گمشده هم بودن یا بهتر بگم تقدیر اونا رو نیمه گمشده هم کرده بود که خودشون رو هر دقیقه بیشتر از قبل گم میکردن و فقط وقتی کنار هم بودن احساس اشنایی داشتن . پس لیام با حتی فکر کردن به از دست زین تو شهری که برای اونا نفرین شده بود حس غریبی کرده بود . شهری که 17 سال توی با تمام بدبختی و بدشانسیاش بزرگ شده بود و تقریبا ضد ضربه شده بود . اما خوب میدونست که تنها دیوار دفاعیش زینه . کلید رو توی قفل در چرخوند و در رو باز کرد . به خونه ای نگاه کرد که حاصل زخمای عمیق رو تن زین بود . زخمایی که هنوز هم روی تن زین میتونی ردی ازشون ببینی . در رو پپشت سرش بست و کتش رو روی اولین کاناپه تک نفره انداخت . به بطری سوجو رو میز نگاه کرد . شرکا کره ای زین براش اورده بودن . همیشه از موفقیت زین خوشحال بود و بهش افتخار میکرد اما گاهی اوقات میترسید . میترسید از اینکه نفرت چشم زین رو کور کنه . از اینکه روزی برسه که زین بخواد انتقام بگیره ، روزی برسه که زین بخواد کاری رو با بی گناها انجام بده که با خودش انجام دادن . شاید دیدن اینکه جلو چشمت دارن به مادر تجاوز میکنن دردناک تر از گفتنش باشه . چشماشو روی هم گذاشت و شیشه سوجو باز شده رو نصفه کرد . میدونست با کم خوردن فقط قراره سر درد داشته باشه پس در حق بطری بزرگ سوجو کم لطفی نکرد و کلش رو سر کشید . دستی به موهاش کشید و بهم ریختشون . خودش رو روی کاناپه انداخت و دوباره به زین زنگ زد . اما باز هم جوابی دریافت نکرد . میدونست زین ناراحته اما این رو خوب میدونست زین با ملاحظه تر از این حرفاس که ببینه لیام بهش بیشتر از 100 باز زنگ زده و بهش زنگ نزنه . مطمئن بود که زین نگران میشد اگه میدید پس حتما ندیده . با رسیدن به این موضوع سرما به بدنش هجوم برد . درد عجیبی گریبانگیر سرش شد . دردی که شاید ناشی ترکیدن بمب بزرگی در مغزش بود . اخرین دونه سیگار رو بین لباش گذاشت و فکر کرد . به زنگی بی رنگش تا وقتی که نقاش رو با لباس پاره چهل تیکه و صد رنگ دید. نقاشی پر درد جوری که میشد از زخمای صورتش فهمید که کتک خورده اما فقط با دیدن بدنش میشد جای شلاق هارو دید . شاید برای یه بچه 5 ساله بدنی پر از خط های خونی ظلم بزرگی بود اما پسرک توی نگاهش فقط معصومیت دیده میشد . پسرک معصومی که نه دنبال پول بود نه مقام حتی گوش شنوایی هم نمیخواست بلکه فقط یه اغوش بی منت و اروم میخواست . اغوشی که شاید از طرف مادرش دریافت میکرد اما هیچوقت اونجا احساس ارامش نکرده بود بلکه با دیدن کبودی های مادرش فقط ذهنش اشوب میشد و غلغله در ذهنش راه میفتاد . که هر دفعه فقط یه انقلاب بی ثمر بود . اما شاید بیشتر از اینکه زین رو درک کنه فقط میتونست اون رو بشنوه . لیام پسری بود که با پدر و مادرش بزرگ شده بود . نمیگم زندگی خوبی داشت اما حداقل تا 5 سالگی یعنی درست تا قبل از اینکه پدرش رو از دست بده تونسته بود بچگی کنه ،کاری که مطمئن بود زین هیچوقت اجازه نداشته که انجامش بده . لیام همون پسر ساده و مهربونی بود که مادرش میخواست . شاید تو زندگیش محبت و عشق کم نداشت اما از همون اول جای خالی فردی رو حس میکرد و اون زین بود . شاید اونروز اگر سمت زین نمیرفت الان به جای کاناپه نرم باید روی کارتن تو خیابون میخوابید . یا شاید به جای بانک باید توی خوبه ارباب زاده ها کار میکرد . شاید به جای اینکه رییس یه باند مافیایی باشه باید زیر دستشون میبود. لیام همه اینا رو مدیون این بود که زین بهش اجازه دخالت میداد . مدیون این بود زین نظرش رو محترم میدونست و این مهمترین دلیلی بود که زین رو ته قلب لیام حک کرده بود . با باز شدن در سریع از جاش پرید و نگاهی به پسری که کلاه هودی ابیش رو روی سرش کشیده بود و لنگان لنگان راه میرفت، انداخت. زین بود که بعد دیدن لیام لب باز کرد :
- نخوابیدی چرا ؟!
نگاهی به ساعتش کرد و دید که ساعت 2 شبه و این باعث شد که لیام بیشتر عصبانی بشه اما میدونست که نباید با زین تند برخورد کنه چون دعوای صبحشون هم سر کتونیای اشغالی بود که اگه لیام به زین اجازه میداد یه کتونی جدید جایگزینشون کنه ، الان تو بغل هم خواب بودن . بلند شد و دنبال زین به اشپزخونه رفت . زین با دیدن بطری سوجو اول نگاهی از بالا به پایین به بطری خالی انداخت و بعد از پایین به بالا به لیام نگاه کرد و با دیدن چشمای براق لیام چشماش قفل شد .
.
.
.
4 تا پارت یه روزه ..
خوش بگذره :)
لاو یو گایز...
husta._.diary
YOU ARE READING
Dead monster
Fanfictionهمونجورى كه پايان شب سياه ، سپيد است . پايان روز سپيد هم ، سياهه . اما خب براى منى كه زندگيم تركيبى از خون و تاريكيه فرقى نميكنه . L.T