پارت 1

501 116 13
                                    

مقدمه
زندگی همیشه قرار نیست یکنواخت باقی بمونه ، گاهی وقت ها ممکنه الاکلنگ زندگیتون یه مدت طولانی پایین بمونه ولی به وقتش وقتی قرعه به اسمت افتاد این الاکلنگ تو از روی زمین بلند میشه و این بار نوبت توئه که اون بالا باشی .
فقط کافیه صبر کنی تا قرعه به اسمت بیوفته اونوقت همه چی حل میشه . به حرف من اعتماد کن .
ممنون که وقت با ارزش تو صرف خوندن فیکشن من میکنی مطمئنم از خوندنش پشیمون نمیشی .
.
توسط بزرگترین حامی ، گروه شینهوا رشد اقتصادی کره جنوبی شروع شد و این بخاطر حمایت بهترین شرکت بود .
و به رشد کردن تا رسیدن به سطح بالاترین شهرت در بازار های جهانی ادامه می دهد . اسم این شرکت که جزو بهترین شرکت هاست، شینهوا است .
" الکترونیک ، نفت ، اتومبیل و حمل و نقل "
اگر شما یکی از هموطنان کره جنوبی هستید،قبل از دونستن اسم رئیس جمهور اسم گروه شینهوا رو حتما میدونید و خالق این پادشاهی و البته اسم بزرگترین اجتماع کره " شینهوا "
در روز نزدیک به یک تریلیون وون ( واحد پول کره ) مواد وارداتی را کنترل می کنند و به خانه ابی میفرستند .
بنیان گذار این شرکت در عوض گرفتن مدال افتخار گفته : قربان لطفا اجازه بدین برای رفتن نوه هام به مدرسه یک مدرسه تاسیس کنم .
سپس مدرسه شینهوا ساخته شد .
اولین مدرسه در تاریخ کره که توسط رئیس جمهور پشتیبانی شد کسی که باور میکرد پیشرفت اقتصادی از اموزش مهم تر بود .
و حتی برای اخذ قوانین مخصوص به مدرسه رفته بود .
و حالا میگند که اگر تو در کارنامه ات اسمی از مدرسه شینهوا نداشته باشی اصلا شانسی نداری .
این مدرسه ای هست برای یک درصد مردم که می توانند در ان تحصیل کنند و بیشتر از ان نمیتوانند .
و بنابراین به حفظ شهرتش به عنوان بهترین مدرسه نخبگان ادامه می دهد .
اکثر مردم عادی حتی وقتی به دنیا میاند نمی توانند به کودکستان شینهوا وارد شوند اما وقتی تونستن وارد بشند اونوقت می توانند در مسیری بدون مانع از ابتدایی تا راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه بدون توقف برند و در مدرسه ی شینهوا مدرسه ی منتخب چیزی غیر قابل باور اتفاق افتاد .
*
" خشکشویی بکهیون "
دستش و روی بازوی خسته پدرش گذاشت اروم مالشش میداد تا دردش کمتر بشه.
" بهتر شدی بابا ؟؟ "
مرد پیر با صدایی که انگار از ته چاه میومد جواب پسرش و داد
_ بهترم پسرم . تو برو به کار مشتری برس .

" شما استراحت کنین من امروز جای شما هستم "
  به سمت میز رفت و فاکتور و از مرد جوانی که به نظر یه مرد مرفه بود گرفت.
دسته چوبی رو برداشت و از بین لباس های اویزون شده ، لباس مورد نظر و برداشت و با لبخند اون رو به مرد جوان تحویل داد.

" بفرمایید "
منتظر پاسخ از اون مرد بود ولی هیچ جوابی نشنید .
" یعنی تشکر کردن برای این ادمای پولدار اینقدر سخته ؟؟ "
زیرلب با خودش حرف میزد ولی با صدای فریاد کیونگسو شوکه شد .
_ بکهیوووون ، بکهیوووون
روبروش جلوی میز ایستاد . نفس نفس میزد
" چیشده ؟؟ "
_ قبول شدی .
صداش واضح نبود و بکهیون هم متوجه هیچی نشده بود .
" چی میگی ؟؟ نفس عمیق بکش بعد بگو  "
کیونگسو چند بار دم و بازدم و پشت هم انجام داد .
_ اوکی . میگم قبول شدی . بالاخره نتیجه تلاشت و گرفتی.
" کجا قبول شدم ؟؟ "
_ مدرسه بزرگ شینهوا . اون ها برات نامه فرستادن و ازت خواستن از فردا توی مدرسه شروع به درس خوندن کنی .
تو لازم نیست شهریه بدی . تو بورسیه شدی.
بکهیون شوکه شده بود . زبونش بند اومده بود و فقط به کیونگسو نگاه میکرد.
" بکهیووون باور کن راست میگم "
بعد یک دقیقه بالاخره باور کرد.
جیغ فرابنفشی کشید " وااااای من قبول شدممممممم ، باباااااااا من قبول شدممممممم "
مرد پیر از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت
" خیلی برات خوشحالم . ایول مدرسه شینهواااا بکهیون ما داره میااااد . "
کیونگسو هم خیلی سریع به پشت میز رفت .
مرد پیر دو تا پسرش و بغل کرد و باهم به بالا میپریدن و باصدای بلند داد میزدن " بکهیون داره میاد ، شینهوا منتظرش بااش "
صدای خنده هاشون توی مغازه میپیچید .
هوای سئول خیلی سرد و اذیت کننده بود .
مردم محله هر کدومشون مشغول خرید وفروش محصولات غذایی بودن، سرش و به دیوار تکیه داد و به مادرش نگاه کرد .
دست های زخم شده مادرش نشون میداد که چقدر برای اینکه شکم خانواده اش و سیر کنه زحمت کشیده !
همون لحظه به خودش قول داد که به جایی برسه که دیگه مادرش ماهی پاک نکنه . در واقع حالش از بوی ماهی بهم میخورد ولی هیچوقت به روی مادرش نیاورد .
پاک کردن ماهی های درشت خیلی کار سختی نبود ولی برای یه زن با جثه های کوچیک میتونست کار سختی باشه .
_ بکهیون ؟
با صدای مادرش از افکاری که داخلش غرق شده بود از رویاش بیرون اومد و به دنیای بازار برگشت.
اون عاشق بازار بود ، چون مادرش عاشق اونجا بود .
" جان ؟؟ "
اروم و با لبخند جواب مادرش و داد .
_ اینجا چیکار میکنی پسرم ؟؟ برو داخل خونه .لباس فرمت رسیده حتما .
سرش و به نشونه باشه تکون داد و به سمت خونه حرکت کرد . قدم های ارومی برمیداشت و توی فکر فردا بود .
از مدرسه ای که داخلش همه ادم های پولدار هستن متنفر بود چون مطمئن بود قراره اونجا فقط سرکوفت بورسیه شدنش و بشنوه .
توی دو راهی بدی افتاد . دلش میخواست به این مدرسه بره ولی فقط به این خاطر که اگه توی این مدرسه درسش و به پایان برسونه اینده خوبی خواهد داشت ولی اون تصمیمش و گرفته بود " من نمیرم ، نمیتونم با این ادمایی که اصلا شبیه به من نیستن درس بخونم . من نمیرم "
با حرص داد میزد . صداش توی کوچه می پیچید و مردم با تعجب بهش نگاه میکردن .
" تو میری "
صدای کیونگی بود و با لبخند مرموزی که روی لبش بود بهش نگاه کرد .
بک طبق معمول به حرف برادر کوچیکترش اهمیتی نداد و گفت
_ مامان گفت برم خونه ولی من باید برم کافه امشب شیفت من و لوهانه . لطفا این و بهشون توضیح بده باشه .
بدون این که از کیونگ جوابی بشنوه با قدم های بلند ازش دور شد .
پدر و مادرش دلشون نمیخواست بکهیون اینقدر خودش و خسته کنه چون به اندازه کافی توی کار بهشون کمک میکرد حتی یه بار هم نشد به این زندگی و خستگی بعد کارش اعتراض کنه .

Fiction : #F4  "boys over flowers"   Where stories live. Discover now