پارت 12

244 82 21
                                    

کلافه و خسته وارد خونه اش شد.
یه رو خیلی  طولانی رو توی کافه گذرونده بود و اصلا دوست نداشت این روز براش تکرار بشه.
صدای غر زدن کیونگسو و که شنید لبخندی زد
کیونگ ‌: یااااا اصلا نمیشه تو رو دیدها، بیا برام تعریف کن. تونستی اون پسرای معروف و ببینی؟؟

بکهیون با لبخندی که رو لبش بود جواب داد : آره دیدم ولی به نظرم اصلا درکی از زندگی ندارن دلم میخاد سر هر چهارنفرشون و از تنشون جدا کنم.

مادر بک وارد اتاق شد و سینی که پر از ماهی بود روی زمین گذاشت
عرقش و خشک کرد و به پسراش نگاهی کرد.
با صدای آرومش ادامه داد :
پسرا پدرتون کجاست؟؟ هنوز توی خشکشوییه؟؟

کیونگ سریع جواب داد : بابا امشب دیر میاد باید لباس مشتری و تا فردا صبح تحویل بده.

بکهیون لبخند از روی لبش محو شده بود و به قیافه خسته مادرش نگاه کرد.
با کلافگی بیشتر گفت : شام خوردم میرم میخوابم.
دروغ گفته بود هیچی نخورده بود فقط دلش نمیخواست دوباره ماهی بخوره حتی کسی نمی‌دونست این پسر از بوی ماهی بدش میاد و فقط داره تحملش میکنه.

....

صبح ساعت 7 بیدار شد.
سروصدای کیونگ نشون میداد همه اعضای خانواده بیدارن...
از اتاق بیرون اومد و به همه سلام کرد.
با دیدن پدرش انرژی  گرفت و با لبخند کنارشون نشست.
مادر بک لقمه ای درست کرد و به دست بک داد.
مادر بک : این لقمه رو بخور بعد برو سوار ماشین شو پدرت تو رو میرسونه.

لقمه رو از دستش گرفت و بهش نگاه کرد.

بک : من میرم تو ماشین

پدر بکهیون که صبحانش و کامل خورده بود پشت سر پسرش رفت و از بقیه خداحافظی کرد.
سوار ونی ک مخصوص خشکشویی بود شدن و به سمت مدرسه حرکت کردن.

اجوشی : می‌دونی از دیروز دارم پز تو رو به دوستام میدم، سعی کن دردسر درست نکنی و فقط درس بخونی. تو تنها کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم و بعد من تو باید مراقب خانوادمون باشی میفهمی چی میگم مگه نه؟؟

بک آروم سرش و به نشونه تایید تکون داد.
دوست نداشت به این مدرسه بره ولی با حرف پدرش سکوت کرد و چیزی نگفت.

اجوشی : بفرمایید رسیدیم.

بکهیون : چه زود رسیدیم. خوب من دیگه رفتم خداحافظ

از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی مدرسه رفت.
به اطرافش نگاهی انداخت. خیلی خلوت بود.
شک کرد و یا تردید به سمت حیاط رفت.
اونجا هم هیچکس نبود.

_ الهی کسی بهت نگفت امروز روز تعطیله مدرسه اس؟؟

با شنیدن صدای چانیول اخمی کرد و روش و به سمت پسر برگردوند.
بک: کسی بهت نگفت تو کار کسی که ازت کوچیکتره و به شدت ازت متنفره دخالت نکنی؟؟

چانیول از روی خشم یقه پسر و گرفت و به سمت خودش برد.
_ من این زبون و کوتاهش میکنم، کاری میکنم جلوی همه ازم عذرخواهی کنی پسر خشکشویی.

بکهیون پوزخندی زد و باعصبانیت توی چشم های چانیول نگاه کرد
نفرت از نگاهش مشخص بود.
چان توی عمرش همچین نگاهی و تجربه نکرده بود و با دقت به چشم های بک نگاه کرد و حدود یک دقیقه فقط بینشون سکوت بود.
اندازه یه بند انگشت از هم صورتشون فاصله داشت.
چان با صدای بلند داد زد
_ ازمن متنفری؟؟

بک با صدای بلند تر جواب داد : اینقدر ازت متنفرم که حتی اگه روی زمین کسی وجود نداشته باشه جز تو حتی اگه بمیرم هم ازت کمک نمیگیرم و ترجیح میدم بمیرم.

چان از روی عصبانیت قرمز شده بود.
_ بهت نشون میدم از کی باید کمک بگیری.

پس سر بکهیون و محکم گرفت و لبش و روی لب بک گذاشت.
بک که شوکه شده بود با دست روی سینه چانیول مشت محکم میزد تا ولش کنه ولی فایده ای نداشت.
چان دست خودش نبود اینقدر عصبانی شد که لب پایین بک و گاز گرفت و خون آورد.
_مزه شوری حس میکنم
سرش و برد عقب و لب پایین بک پاره شده بود و خونریزی داشت.

من من می‌کرد و با لکنت گفت
من دست خودم نبود...
بک با همون نفرتی ک تو چشماش بود بهش نگاه کرد و مشت محکمی تو صورت چانیول زد.
_ حرومزاده
با دستش خون روی لبش و پاک کرد و از مدرسه بیرون رفت.

چانیول ضربه ای به بطری آب که روی زمین بود زد.
_ ایشششششش چرا اینجوری شد؟!

به رفتن بکهیون نگاه کرد.

.
.
.
جونگین ،روز های تعطیل عادت داشت توی پارک قدم بزنه.
کلاه و عینکی روی چشم گذاشت تا کسی اون و نشناسه و با قدم های آروم راه می رفت و مشغول آب خوردن شد.

از پشت یکی بهش خورد و آب روی لباسش ریخت.
با عصبانیت به پشتش نگاه کرد.
_ مگه کوری؟؟
به پسر نگاه کرد، پسری با قد کوتاه که درست تا قفسه سینه اش بود با چشمای اشکی بهش نگاه می‌کرد.

_ داری گریه میکنی؟؟

با شنیدن این حرف صدای گریه کیونگسو بیشتر شد.

_ دوستم همه پولام و بالا کشید.
روی زمین نشست و به گریه کردن ادامه داد.
با هق هق گفت
نمیدونم چیکار کنم، قرار بود با هم باشگاهی که تو محل بود بخریم ولی اون پول و گرفت و فرار کرد چجوری برم به خانواده ام بگم؟؟ چجوری تو چشم پدرم نگاه کنم؟؟

جونگین که با صدای هق هق کیونگ متوجه چیزی نشده بود دستش و روی شونه کیونگ گذاشت
_ نگران نباش درست میشه من کمکت میکنم.

کیونگ سرش و بالا آورد و بهش نگاه کرد
_ تو کی هستی؟؟

جونگین عینک و کلاهش و در آورد و با لبخند به کیونگ نگاه کرد.
_ تو تو تو جزو پسران برتر از گل نیستی؟؟

از روی تعجبی که کرده بود بلند شد و با دهن باز بهش نگاه کرد.
جونگین با صدای بلند خندید
_ آره خودمم

Fiction : #F4  "boys over flowers"   Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ