Part.5

974 154 3
                                    

با قدم های محکمش توی راهرو قدم برمیداشت.
نگاه تمام مردهای حاضر روی اون چرخید و تعظیمی بهش کردن.
پوزخندی زد و جلوی در اتاق ایستاد،بعد از دو تقه صدای مرد جوانی اومد و اون رو به داخل دعوت کرد.
+خوش اومدی.
صدای مرد جوان توی اتاق پیچید و لبخندی مهمون لب هاش شد.
-فکر نمیکردم انقدر زود برای دیدنت بیام.
مرد بزرگتر گفت و روی صندلی نشست و پاش رو روی پای دیگه اش انداخت.
+اوضاع چطوره؟
صندلی پشت بهش بود و نمیتونست قیافه مرد کوچیکتر رو ببینه پس بی اعتنا فقط شونه ای بالا انداخت.
-خوب،اوضاع تو چطوره؟تونستی سیستم هاشون رو هک کنی؟
مرد کوچیکتر دست هاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
+هنوز نه،ولی یه سرنخ هایی دارم.
-چه سرنخی؟
مرد کوچیکتر اروم صندلیش رو برگردوند و به پسر نگاه کرد و نامطمئن افکارش رو بازگو کرد.
+مختصات سیستم خیلی سریع عوض میشه هر روز به دو جای مختلف عوض میشه ولی در اخر به یک مکان برمیگرده.
پسر یکه ای خورد و تو جاش صاف شد.
+یعنی چی؟این چه معنی ای میده؟
اهی کشید و اروم پیشونیش رو ماساژ داد.
-احتمالا یه تراشه هست،یه تراشه متحرک! اینکه چی یا کی باشه رو نمیدونم.
چشماش گرد شد و دست هاش رو مشت کرد.
+منظورت چیه که میگی کی! نمیتونه انسان باشه...
با نگاه متاسف پسر صداش تحلیل رفت و سرشو به صندلیش تکیه داد.
-مطمئنم تو هم به اون شک کردی مگه نه؟
مرد جوانتر با تردید سوالشو بیان کرد.
+اره...
حتی شک داشت که خودشم صداشو شنیده یا نه.
-به رئیس اطلاع میدم مثل اینکه یکم تند تر از برنامه داریم پیش میریم،تو به کارات ادامه بده.
مرد بزرگتر از سر جاش بلند شد و نزدیک میز شد.
+امیدوارم خرابکاری به بار نیاری "نامجون شی"!
نامجون پوزخندی زد و دست دراز شده مرد رو بین دست هاش فشرد.
-توی این پرونده جای هیچ خرابکاری باقی نمیمونه.
مرد خوبه ای گفت و به سمت در خروجی حرکت کرد.
-راستی...
نامجون دودل به میزش خیره شد و در اخر سرشو تکون داد.
-هیچی برو.
مرد بزرگتر پوزخندی زد.
+احساسات توی این پرونده هیچ جایی نداره نامجون شی
نامجون کلافه سرشو تکون داد.
-متاسفم؛دیگه تکرار نمیشه.
مرد همونجور که پوزخندشو حفظ کرده بود درو باز کرد و بیرون رفت.
.
.
.
.
.
خمیازه بلندی کشید و گوشه ابروش رو خاروند.
+اومممم چه بوی خوبی میاد.
همینجور که دستشو تو موهاش میکرد تا درستش کنه با خوابالودگیِ شدید سمت منبع بو یعنی اشپزخونه راه افتاد.
قدم هاش رو با بی حوصلگی تا جلوی اشپزخونه کشید و بزور چشم هاش رو باز کرد؛با دیدن صحنه مقابلش خواب به کل از سرش پرید.
+تو که باز لخت شدی!
صداش رو کمی بالا برد و با گونه های رنگ گرفته نزدیک میز شد و روی صندلی نشست.
جونگکوک نگاه خنثایی به تهیونگ انداخت و نزدیکش شد.
-بچه اومدی خونه من چتر شدی اونوقت اعتراضم میکنی؟
تهیونگ با پیچیده شدن گوشش دادی زد و به غلط کردن افتاد.
+عایی ببخشیددد دفعه دیگه تکرار نمیشهه
مرد بزرگتر خوبه ای گفت و گوش بیچاره پسر رو ول کرد و دوباره به اشپزیش مشغول شد.
تهیونگ ادای جونگکوک رو دراورد که دوباره جونگکوک بهش تذکر داد و ایندفعه اروم سر جاش نشست.
جونگکوک نگاهی به اون پسر شیطون کرد و لخند محوی زد.
-تهیونگ پدر و مادرت...باهاشون خوب نیستی نه؟
پسر کوچیکتر توی جاش جابجا شد و لبش رو گزید.
"لعنت اصلا به اینکه چی بگم فکر نکرده بودم"
+خب...خبببب اره رابطه خوبی باهاشون ندارم.
-چرا مگه چیشده؟
+دوسشون ندارم دیگه زیاد باهام خوب نبود بخاطر اسکیت و این چیزا
نفس راحتی کشید و به جونگکوک شد.
-بهش فکر نکن غذا امادست.
بشقاب تزیین شده رو جلوی تهیونگ گذاشت و برای خودشم رو میز گذاشت.
+واو اگه پلیس نمیشدی قطعا اشپز خوبی میشدی
بعد از اینکه یکم از غذاش خورد رو به جونگ‌کوک گفت.
کوک خنده ای سر داد و موهای پس رو بهم ریخت.
-شایدم پرستار بچه میشدم کی میدونه؟
ریز ریز خندید و از غذاش خورد؛تهیونگ که با این حرف اتیشی شده بود نگاهی به لیوان اب کرد و خبیث خندیدو از غذاش خورد.
کمی بعد که غذای هردو تموم شد تهیونگ لیوان اب رو برداشت و یکم ازش خورد.وقتی دید جونگکوک حواسش نیست با یه حرکت لیوان اب رو روش خالی کرد و صدای دادش رو دراورد.
-تهیونگ دعا کن دستم بهت نرسه.....
جونگکوک با خشم کنترل شده ای از لای دندوناش حرفش رو ادا کرد.
اون پسره شیطون همینجور که میخندید اروم و خیلی ریر از جاش بلند شد و سریع پا به فرار گذاشت.
جونگکوک هم مثل اون سریع بلند شد و پشت تهیونگ‌ دوید.
-ایندفعه جدی جدی میندازمت زندان بچه پرو!
+اقای پلیس شما اول منو بگیر بعد ادعا کن
تهیونگ زبونشو دراورد و پرید توی یکی از اتاقا اما تا خواست در رو قفل کنه جونگکوک با تنه ای محکم درو باز نگه داشت.
ایندفعه جونگکوک بود که خبیث میخندید.
-خب خب داشتی میگفتی...
تهیونگ اب دهنشو با ترس قورت داد و اروم اروم عقب رفت.
+ن...نزدیک نیا! از سنت خجالت بکش افتادی دنبال یه بچه 17ساله!
حرف هاش رو با لکنت ادا کرد؛مرد پلیس خندید و زبونشو رو لبش کشید.
-نه دیگه نشده تهیونگ،من تو این چیزا بچه میشم.
با یه قدم بلند به تهیونگ نزدیک شد و اون کوچولو هم متقابلا یه قدم بزرگ به عقب گذاشت و خواست چیزی بگه که پاش به چیزی گیر کرد و شکه پیرهن جونگکوک گرفت و همراه خودش به پایین کشید....


________________________
اینجانب آیسی صحبت میکنه😅
بچه ها ظهر یه اعلانی رو دریافت کردید که فیک اپ شد درسته ؟خب اره من اپش کردم ولی کاملا نصفه.چرا؟چون داشتم توی خواب و پیداری مینوشتم بخلطر همین اون گزینه پابلیش رو زدم و اره....💔👨‍🦯
مرسی که فیک رو میخونید ^-^
دوستتون دارم.بای💜

Mr. PoliceWhere stories live. Discover now