Part.4

1K 176 7
                                    

+بله قربان،بزودی دستگیر میشن...
با صداهای محوی که توی گوشش میپیچید بزور پلک هاش رو باز کرد و غلطی توی جاش زد.
نگاهی به اطرافش انداخت،وقتی فهمید توی خونه خودشون نیست سریع نیم خیز شد و با ترس به اطراف نگاه کرد.
-ا..اینجا کجاست؟
یکم به مغزش فشار اورد تا حداقل بفهمه چیشده ولی فقط تا صحنه ای که مشروبش رو خورده بود یادش اومد.
ناامید آهی کشید و خواست از روی تخت بلند بشه که صدایی از کنارش اومد.
-ظهرت بخیر اقای کیم.
دادی از ترس کشید و خودش رو روی زمین انداخت.
+یاااا این چه جور حرکتیه،سکته کردم!
نیم نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و با دیدنش تعجب کرد.
+اینجا چیکار میکنی؟
جونگ‌کوک سرش رو از تاسف تکون داد و اهی کشید.
-اینجا خونه منه.برات سوپ خماری درست کردم دست و صورتت رو بشور و بیا توی اشپزخونه.
پسر کوچیکتر با چشمای گرد به رفتن جونگ‌کوک خیره شد.
+من چرا اومدم خونه جونگ‌کوک،چرا تهیانگ منو همراه خودش نبرد خونه؟
بعد یکم فکر کردن دادی کشید و دنبال گوشیش گشت.
+اون شیطون کوچولو...
با دیدنش روی کمد کوچیک کنار تخت سریع برداشتش و شماره خواهرشو گرفت.
×به به آقای کیم ساعت خواب....
+چرت و پرت نگو تهیانگ من چرا خونه جونگ‌کوکم؟فکر کردی ما کاپلی چیزی هستیم یا قراره عاشقش بشم که گذاشتی منو بیاره خونه اش؟
از پشت گوشی هم میتونست حس کنه الان خواهرش با ریلکسی تمام داره به ناخوناش خیره میشه و حرفاش رو به چپش میگیره پس حرصی تر شد و صداش رو برد بالا.
+تهیانگ!!!
-چیه خب؟؟؟من فقط میخوام اوپام یکم اجتماعی تر شه
چندبار پلک زد و بدون هیچ حرفی با حرص گوشیش رو قطع کرد.
+من از آدم ها متنفرم هیچ وقت اجتماعی نمیشم
نگاهی به فضای اتاق انداخت و سوتی زد.
+سلیقشم بد نیستا
طرف پنجره کنار تخت رفت و پرده های سفید رنگ رو کنار کشید،نگاهی به بیرون انداخت.
+چقدر خوشگله.
تمام شهر زیر نور خورشید میدرخشید و منظره زیبایی رو ایجاد میکرد.
+فکر کنم باید بیشتر اینجا بیام.
لبخندی زد و از پنجره دل کند و سریع سمت در دوید.
+جونگکوککککک؟؟؟؟آقا پلیسه؟؟؟
-تهیونگ چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت!
بچگانه خندید و سمت صدا راه افتاد و با دیدن جونگکوک توی لباس پلیسیش لباش اویزون شد.
+میخوای بری به این زودی؟
یکم معذب روی صندلی نشست و برای خودش سوپ کشید.
-اره خیلی کار دارم و به لطف عادت های بدمستی شما قراره تنبیه بشم.
یکم از سوپش خورد و به مرد بزرگتر خیره شد.
+ببخشید
جونگ‌کوک اهی کشید و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.
-باشه حالا نمیخواد ادای گربه شرک رو در بیاری فقط اینکه دست به چیزی نزن تو خونه هم فوضولی نکن کوچولو !
خم شد و صورتشو روبروی صورت قرمز شده تهیونگ گرفت.
-تاکید میکنم تایگر کوچولو به هیچ وجه فوضولی نمیکنی!
+ععع باشههه بچه که نیستم،هفده سالمه اقای جئون!
اخمی کرد و جونگ‌کوک رو هل داد.
+من تایگر نیستم،بانی.
جونگ‌کوک با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.
-بعدا راجب این قضیه مفصل صحبت میکنیم فعلا من میرم،بای.
دستشو تکون داد و با قدم های سریع از خونه خارج شد و در رو بست.
تهیونگ سرشو خاروند و باقیه سوپش هم خورد.
+واقعا مرد عجیبیه
از اشپزخونه اومد بیرون و نگاهی به خونه کرد،با دیدن جعبه ای اشنا از ذوق فریاد زد و سمتش دوید.
+اخ جوون پی اس فور
یهو یاد حرف پسربزرگتر افتاد که گفته بود فوضولی نکنه و لباش اویزون شد،دودل به دسته بازی نگاهی انداخت.
+خب این بازیه،فوضولی نیست.
بی توجه به فرشته کوچولوی روی شونش تمام وسایل رو بیرون ریخت.
+خب خبببب بریم که شروع کنیم.
.
‌.
.
.
.
با صداهایی که از تو خونه میومد مکثی کرد و دستش رو به سمت اسلحه برد.
صدای فریاد انقدر زیاد بود که تا در ورودی هم میومد.
کلید انداخت و اروم وارد خونه شد.
هرچی نزدیک تر میشد صدای فریاد ها هم بیشتر میشد.
وارد سالن شد و داد کشید.
-دستات رو بذار روی سرت و برگرد.
+ک...کوک؟
جونگ‌کوک به پوکر ترین حالتش دراومد و خنثی دستشو رو کلید برق گذاشت و روشنش کرد.
تهیونگ با برخورد نور شدید به چشماش سریع چشماشو بست و ناله ای کرد.
+اخ...چیشده؟
پسر بزرگتر نیم نگاهی به تلوزیون و بعد به تهیونگ انداخت و اخمی کرد.
-من چی گفتم بهت تهیونگ؟؟؟
سمت پسر رفت و گوشش رو کشید.
+ای ای اییی ولم کنننن
-بهت گفتم فوضولی نکن بعد تو اومدی اینجا نشستی و داری بازی میکنی؟هیچ میدونی ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت انداخت و بیشتر گوش پسر کوچیکتر رو کشید.
-ساعت یک نصفه شبه و سوالم اینه تو چرا هنوز نرفتی خونتون تهیونگ شی!
پسر کوچیکتر همونجور که تقلا میکرد گوش بیچاره اش رو از دست اون پلیسِ ظالم نجات بده شروع کرد به حرف زدن.
+متوجه گذر زمان نبودمممم اییی گوشم کنده شد جونگ‌کوک!!
بالاخره گوشش رو از دست جونگ‌کوک نجات داد و با درد چشماش رو بست.
-فردا میبرمت خونتون اصلا دلم نمیخواد خواهرت بد فکر کنه.
پسر کوچیک سریع چشماشو باز کرد و دست به سینه شد.
+من خواهرم رو میشناسم اون اینجور ادمی نیست!
مرد بزرگتر سرشو تکون داد و سمت اتاق راه افتاد.
-باشه باشه.
تهیونگ هم مثل اردک ها پشت سرش راه افتاد و وارد اتاق شد.
-چیه؟
جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد.
+مگه اینجا نباید بخوابم ؟
جونگکوک به پیشونیش زد و اهی کشید.
-چرا چرا،بخواب منم لباسامو عوض کنم.
دکمه های لباسش رو دونه به دونه باز کرد و از تنش دراورد.
تهیونگ رو تخت دراز کشید و زیر چشمی به مرد پلیس خیره شد.
+میدونستی اصلا قیافه کیوتت به اون تن عضلانیت نمیاد؟
خواست چیز دیگه ای بگه که تیکه لباسی تو صورتش پرت شد.
-هیز بازی در نیار و لباس رو بپوش!
تهیونگ زیر لب غر غر کرد و نگاهی به لباس انداخت.
+اینکه فقط شل...
با پرت شدن یه لباس دیگه تو صورتش حرصی داد کشید.
-خواهش میکنم‌.
تهیونگ از روی تخت بلند شد و همینجور که غرغر میکرد لباساش رو دراورد.
جونگکوک تیشرتش رو توی تنش مرتب کرد و خواست چیزی به تهیونگ بپرونه که با دیدن بدنش خشکش زد.
تهیونگ مگه نمیدونست جونگ‌کوک گیه؟نمیدونست ممکنه با بدنش هورمونای کوفتیشو بهم بریزه؟اون نیپل های صورتی و بدن صافش که بنظر خیلی نرم بنظر میومد، روح و روانشو بهم میریخت.
اب دهنشو قورت داد و به خورش اومد و تو ذهنش به خودش تشر زد.
"مگه یه نوجوون تازه به بلوغ رسیده ای که اینجوری رفتار میکنی"
نفس عمیقی کشید و سمت تخت رفت.با خستگی خودشو روش انداخت.
-شب بخیر تهیونگ
تهیونگ نگاه کیوتی به جونگ‌کوک انداخت و لبخندی زد.
+شب تو هم بخیر جونگ‌کوکی
اونم توی تخت اومد و پتو رو بالا کشید.
+خوب بخوابی
چشماش رو بست و کم کم خواب مهمون چشماش شد.





_________________________________________
ببخشید بابت دیر اپ شدن گایز"-"
تو تلگرام هم میخواستم اپش کنم ولی به مشکل برخوردم.
این قسمت زیاد چیز خاصی نداشت ولی از قسمت های بعد اتفاقات جالب تری خواهد افتاد.
راستی تیزر فیک هم بالا گذاشتم میتونید ببینید^-^
دوستتون دارم♡♡
آیسی.

Mr. Policeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن