هشيار شده بود،
تنها صدا ، صداي سكوت بود!
درد ها كم شده بودن ولي تشنه بود...
پلكهاشو به آرومي از هم جدا و به خاطر نور دوباره بست...
همزمان با باز كردن چشمهاش سعي كرد بشينه،
دردي توي بازوش احساس كرد ولي قابل تحمل بود...
چشمهاشو به دور كلبه ي كوچكي كه ميديد چرخوند...
شومينه اي سمت ديگه ي كلبه بود و اتاق از نوري كه از پنجره ي پشت سرش مي تابيد روشن بود،
اينجا كجا بود؟
به زحمت روي پاهاش ايستاد و به سمت در كلبه رفت،
نفس عميقي از هواي تازه ي بيرون گرفت و به اطراف نگاهي كرد ،
تبر و چند قطعه چوب كنار جايي حوض مانند رها شده بودن...
تشنه تر از هر وقتي كه يادش بود خودش رو به حوض رسوند و دستهاشو از آب پركرد،
لبهاي خيسش رو با آستين لباس نويي كه تنش بود پاك كرد و هشيار تر اطرافو از نظرش گذروند...
_بيدار شدي؟
به پشت سر به سمت صدا چرخيد و بوي غليظ شيريني به مشامش پيچيد...
پسري با چشم هاي طلايي روبه روش ايستاده بود...
چوب هاي سنگين رو به زير بازوهاي ورزيدش زده بود و باد موهاي خرمايي رنگش رو تكون ميداد...!
_من جيمينم...
حركت لبهاش رو دنبال كرد و روي اون لبهاي زيبا خيره موند...!
_يادته چرا وسط جنگل هاي شمالي با اون وضعيت...
آه عميقي كشيد و قدم هاي قويي به سمت تبر رهاشده برداشت
_خيلي بد بود،هنوزم يادم ميافته تنم ميلرزه...
تبر رو محكم بين دستهاش گرفت و بالاي سرش برد...
_از گرگاي ولگرد جنگل شمالي كه نيستي ؟
خيره به چشمهام كه به سمتش چرخيده بودن گفت و با قدرت تبرو روي چوب فرود آورد...
پسرك زخمي به چوب دو تكه شده نگاه و لبخندي زد،
اين يعني ناجيش از گرگاي ولگرد ترسي نداشت...
_الآن كه بهتر شدي ميتوني بري!
خم شد و دو تكه چوبو برداشت و به سمت كلبه راه افتاد...
به دنبالش لنگان لنگان راه افتاد و سعي كرد حرفي بزنه...
_اسمم تهيونگه ،ممنون كه كمكم كردي،جيمين ؟
YOU ARE READING
Light of my darkness
Fanfictionتا حالا احساس تنهایی کردین؟ این قصه ،قصه ی آدماییه که یه زمانی با تمام وجود تنهایی رو احساس کردن...! . . . جیمین امگایی ترد شده ، آلفایی رو زخمی تو جنگل پیدا میکنه... ژانر:فانتزي،امگاورس،ماوراطبيعه كاپل اصلي:ويمين