بعد از در آغوش گرفتن بتا با نگاه شرمنده ای ازش خدا حافظی کرد،
احساس خستگي ميكرد از اين كه دو ساعت تمام در حال تعريف كردن قصه ي پسر الماس به جين و نامجون بود و ازشون قول ميگرفت تا به كسي درمورد تهيونگ چيزي نگن...
_مراقب خودتون باش جيمين...
نامجون كه به خاطر سر درد چند روزش بين مكالمه ي دو ساعتشون چيز زيادي نگفته بود با صداي بلندي گفت و نگاه مطمئنشو از دور به چشم هاي خسته ي امگا داد...
_سعي ميكنم تو اين هفته بهت سر بزنم و واست جوشونده ي تقويتي بييارم،به خاطرهيتت ضعيف شدي امگا كوچولو...
جين گفت و نيشگوني از گونه ي امگا گرفت...
جيمين سريع دستهاشو به گونش گرفت تا سرخي از خجالتشون رو پنهان كنه...
خوشحال از اين كه ته مكالمه ي پر استرسشون اين خداحافظي گرمه...
دستش رو به نشونه ي خداحافظيِ دوباره ،تكون داد و از داروخونه دهكده دور شد،
با فكر خريدن مقداري سبزيجات به سمت بازارچه به راه افتاد كه صداي آشنايي به گوشش رسيد...
_جيمين!
سرش رو به سمت صدا چرخوند و با ديدن همون چشم هاي خرمايي رنگ آشنا،نفسش حبس شد...
پسرک با چشم هاي درشتش به سمت جسم یخ زده ی رو به روش دویید...
جیمین بازدم لرزونشو بیرون داد و نگاه ماتم زدشو به چهره ای که همیشه براش دوست داشتنی بود داد...
_جیمین تو اينجـ
آلفا با رسيدن به جيمين گفت ولي ناگهان متوقف شد...
پسرك صورتش رو جلو كشيد و بينيشو نزديک گردن امگا برد...
جیمین شکه با درک اتفاقی که داشت مییافتاد عقب کشید و دستشو روی گردنش گذاشت...
_این یه جور عطر مصنوعییه؟
سوال پسرک دوباره جز نگاه سرگردون جیمین جواب دیگه ای نگرفت...
آلفا دستهای قویشو جلو برد و صورت پسرک چشم عسلی رو قاب گرفت...
_جیمین!این بو...تو...
امگا شکه از حرکت آلفا...دوباره خودش رو عقب کشید و گردی صورتشو از قاب دستهای پسر چشم آهویی جدا کرد...
_من یه امگام
جیمین با جسارتی که نمیدونست از کجا امده گفت و آب گلوشو پایین داد...
آلفا شکه تر از قبل دستهاشو پایین آورد و دقیق تر به چهره ی امگا نگاه کرد...
_اما..چطور ...چطور ممکنه؟
به آرومی زمزمه کرد و خیره به لبهایی که هویت صاحبشون رو اعتراف کرده بود ناگهان خودشو جمع کرد
آلفا با حس فضای آشفته ای که بینشون شکل گرفته بود و دیدن امگایی که فرقی با چوب خشک نداشت بابت رفتار خودش ناراحت شد،
_میتونیم بریم رستورانی جایی؟بعد این همه مدت فکر کنم خیلی حرفا داریم که باهم بزنیم
در حالی که به زور لبخندی روی لبهاش کاشته بود برای عوض کردن فضای بینشون گفت و منتظر جواب جیمین موند.
YOU ARE READING
Light of my darkness
Fanfictionتا حالا احساس تنهایی کردین؟ این قصه ،قصه ی آدماییه که یه زمانی با تمام وجود تنهایی رو احساس کردن...! . . . جیمین امگایی ترد شده ، آلفایی رو زخمی تو جنگل پیدا میکنه... ژانر:فانتزي،امگاورس،ماوراطبيعه كاپل اصلي:ويمين