پسرک چشم آبی به جلو خم شد،
امگا شکه کمی خودش رو جمع کرد و سرش رو عقب برد،
تهیونگ دستش رو بلند کرد و از میز کنار تخت چاقوی کوچیک دسته چوبی رو برداشت ،
_دا..داری...چیکار میکنی؟
امگا شکه پرسید و نفسش رو حبس کرد،
آلفا چاقو به دست سر جاش برگشت و بی هیچ تردیدی،چاقورو به کف دست چپش کشید...
جیمین سریع واکنش داد و دست راست تهیونگ رو گرفت...،
_هی هی هی...چرا...؟
داری چیکار میکنی؟
با صدای بلند گفت و چاقو رو با عصبانیت از دست آلفا کشید و ابروهای گره خوردشو به نگاه آبی پسر الماس داد،
آلفا لبخندی زد و امگا تونست قطره های اشکی که توی گوی های آبی رنگ آلفا سکل میگرفتن رو ببینه،
_یه چیزی بگو،چرا یهویی...
حرفش با حرکت بعدی تهیونگ ناقص موند،
آلفا کف دست زخمیش رو به زیر چشمش گرفت،
قطره ی اشکش به آرومی روی زخم نشست و با خون آلفا ترکیب شد،
آلفا به آرومی دستش رو مشت کرد و چشمهاش رو بست...،
امگا هنوز متعجب به کار های عجیب آلفا نگاه میکرد...
تهیونگ چشم هایی که دیگه نشاط قبلشون رو نداشت باز کرد،لبخند خسته ای روی لبهاش نشوند و مشت ضعیفش رو به سمت جیمین گرفت،
_برای تو...
جیمین نگاه سوالیشو به نگاه خسته ی پسرک داد،
دستش رو جلو برد و با انگشتهای کوچیکش،انگشتهای بلند آلفا رو یکی یکی باز کرد...
تهیونگ خیره به انگشتهاشون کنار هم انحنای لبخندش رو بیشتر کرد...
کف مشت باز شده ی آلفا با پنج تا الماس،همرنگ چشم هاش پر شده بود...
الماس ها روی زخم دست تهیونگ نشسته بودند و درخشش آبیشون رو به رخ میکشیدن...
جیمین خیره به الماس ها داشت به یقین میرسید،
تهیونگ واقعا یه آلفای الماس بود،پسری که وجودش به اندازه ی میلیون ها الماس ارزش داشت،
احساس میکرد امیدی که توی دلش جوونه زده بود داره رشد میکنه،
پس قصه ها هم میتونستن حقیقت داشته باشن...!
الماس هارو از کف دستهای کشیده ی آلفا برداشت ،نگاهشو بالا آورد و بی توجه به این که اون دونه های زاویه دارو کجا میذاره
دست آلفارو بالا آورد و زخم کف دستش رو بوسید...
_جی...جیمین...
تهیونگ با حس لرزش قلبش شکه گفت و نگاهشو به چشمهای عسلی رو به روش داد
جیمین روی زانوهاش بلند شد و خودش رو به سمت آلفا کشید،
صورت تهیونگ رو توی دستهاش گرفت و لبهاشو روی پلک روی هم نشسته ی آلفا گذاشت...
_دلم میخواد...
با گرفتن لبهاش به آرومی گفت و دوباره لبهاش رو روی چشم دیگه ی آلفا گذاشت،
_مراقب این الماس ها باشم
دوباره لبهاشو گرفت و این بار سرش رو خم کرد و روی نرمی لبهای آلفا گذاشت
_تا ابد
زمزمه ی آرومش رو روی لبهای آلفا پخش کرد
آلفا که نمیدونست چطوری با این احساسات جدید کنار بییاد،چشمهاشو روی هم گذاشت و در فاصله ی کم لبهاشون پرسید:
_تا ابد؟
_تا ابد
امگا بی هیچ تردیدی دوباره گفت و تهیونگ بدون تلف کردن لحظه ای لبهاشونو دوباره به هم رسوند!
.
.
.
سلام،دومین پارت امروز😇
چرا؟چون احساس تنهایی میکنم و دلم میخواد حرف بزنم...🙃
پس لطفا باهام حرف بزنین🥲
آیا قصه ای که مینویسم براتون جذابه؟
این روزا چیکارا میکنین؟❤️
دلم برای ویمین تنگ شده🥲
YOU ARE READING
Light of my darkness
Fanfictionتا حالا احساس تنهایی کردین؟ این قصه ،قصه ی آدماییه که یه زمانی با تمام وجود تنهایی رو احساس کردن...! . . . جیمین امگایی ترد شده ، آلفایی رو زخمی تو جنگل پیدا میکنه... ژانر:فانتزي،امگاورس،ماوراطبيعه كاپل اصلي:ويمين