بشقاب پر از سوپ رو طرف ديگه ي پارچه اي كه نقش سفره رو داشت گذاشت و نگاهشو به آلفاي غريبه اي كه روي تخت كنار پنجرش نشسته بود و به ماه كاملي كه از هميشه درخشان تر بود نگاه ميكرد ، داد!
_بييا كمي از اين سوپ بخور،كمك ميكنه زود تر زخمات درمان بشن!
با لبخندي به سمتش برگشت و با قدم هاي آروم و دردمندي خودش رو به سفره ي كوچكي كه امگا پهن كرده بود رسوند!
_اينجا تنهايي ؟
بعد از برگردوندن قاشق توي بشقاب سوالي رو كه هي توي سرش ميچرخيد به زبون آورد!
صداي هوم و سري كه خيلي آروم تكون خورد تنها جوابي بود كه گرفت،
نگاه سواليشو به لُپهاي پر از نون ِگندمي پسرك داد و لبخندي به لبهاي غنچه شده و بانمكش زد!
_سختت نيست اينجوري؟
دوباره يه "نچ"كوتاه و سري كه چپ و راست شد!
سرش رو پايين انداخت و قاشق ديگه اي از سوپ برداشت!
بر خلاف بوي لطيف و شيريني كه پسرك داشت،خيلي خشك رفتار ميكرد،
شايد هنوز بهش اطمينان نداشت، با خودش فك كرد و سرشو براي تاييد افكارش تكون داد!
دوباره سرشو بالا آورد و به چهره ي زيبا ي پسرك داد،قطعا اون يه امگاي زيبا بود كه فقط بدن ورزيده و قويي داره،
با نگاه به بازوهاي عضله اي امگا لبخندي زد و با برگردوندن آخرين قاشق سوپ كه در سكوت خورده شده بود تشكر آرومي كرد!
و دوباره جوابش سري بود كه به آرومي بالا پايين شد!
YOU ARE READING
Light of my darkness
Fanfictionتا حالا احساس تنهایی کردین؟ این قصه ،قصه ی آدماییه که یه زمانی با تمام وجود تنهایی رو احساس کردن...! . . . جیمین امگایی ترد شده ، آلفایی رو زخمی تو جنگل پیدا میکنه... ژانر:فانتزي،امگاورس،ماوراطبيعه كاپل اصلي:ويمين