اولين قدم و پيچش بوي ليمو و عسل توي بينيش...
_تهيونگ...جفتم!
جيمين گفت و به پسركي كه پارچه ای به دور چشم هاش بسته بود اشاره كرد...
تهيونگ كه با شنيدن كلمه هاي جيمين احساس ميكرد قند توي دلش آب شده...
درد چشمهاش رو به فراموشي سپرد و دستش رو به سمت جايي كه بوي خاك نم خورده رو ازش ميشنيد دراز كرد...
_سلام...!
جونگکوکه که ناخودآگاه با دیدن لبخند آلفای رو به روش ابروهاش رو به هم گره کرده بود دستی که به سمتش دراز شده بود رو گرفت...
_ایشون جونگکوکه...هم بازی بچگی هام...!
جیمین گفت و آلفای چشم خرمایی لبخند تصنعی روی لبهاش کاشت...
_خیلی خوشبختم
تهیونگ گفت و فشرده شدن انگشتهاش بین دستهای آلفارو احساس کرد...
_همگی خسته ایم،میرم یه دمنوش دم کنم...لطفا همینجا بشین جانگکوک!
امگا گفت و به سمت بیرون کلبه قدم برداشت...
دستهای پسرک الماس هر لحظه محکم تر بین دستهای آلفا فشرده میشد...
تهیونگ که سلول به سلول وجودش به خاطر دوررکردن مرد سیاهپوش ضعیف شده بود سعی کرد تا دستش رو آزاد کنه...
و جونگکوک که احساس قدرت میکرد نیشخندی به آلفای ضعیف و چشم بسته ی روبه روش زد...
_جی..مین
آلفا با لحن دردناکی امگاش رو صدا زد،
قبل از این که جوابی از جیمین بشنوه پسرک چشم خرمایی دستش رو شل و انگشتهای رها شده ی تهیونگ به سمت پایین سقوط کرد...
_بله...؟
جیمین به عقب برگشت و سوالی به هر دو آلفا نگاه کرد...
پسرک چشم بسته متعجب از رفتار این غریبه به آرومی خودش رو جمع کرد و درحالی که سعی میکرد ضعفهاش رو کنار بذاره، کلمه هارو کنار هم چید...
_ قبل بیرون رفتن یه چیز گرم تربپوش...نزدیک غروب هوا باید سرد باشه!
جونگکوک دید که چطور چشم های امگا به لبخندی بسته شد،
خودش رو به آلفا رسوند و قبل برداشتن کت پشمی روی تخت،بوسه ای روی گونش کاشت...
_زود برمیگردم
در بسته شد و دو آلفا توی سکوت متشنج بینشون تنها موندن...
YOU ARE READING
Light of my darkness
Fanfictionتا حالا احساس تنهایی کردین؟ این قصه ،قصه ی آدماییه که یه زمانی با تمام وجود تنهایی رو احساس کردن...! . . . جیمین امگایی ترد شده ، آلفایی رو زخمی تو جنگل پیدا میکنه... ژانر:فانتزي،امگاورس،ماوراطبيعه كاپل اصلي:ويمين