Part29

273 53 17
                                    

وقتی چشمهاشونیمه باز کرد چهره ی محوی رو دید...
چشمهاش رو دوباره بست و قبل از این که بازشون کنه بوسه ای روی پیشونیش نشست...
_لونای من؟
چشم هاش رو به آرومی باز کرد و چهره ی تهیونگ رو تو فاصله ی کمی از خودش دید آلفا لبخند میزد و چشم بندی روی چشم هاش نبود...
ابروهاش رو جمع کرد و با دقت به چشم های غریبه ی آشناش نگاه کرد...
آلفا انگشتهاش رو بین انگشت های کوچیک امگاش گره کرد و برای کاشتن بوسه ای دستش رو بالا آورد و روی لبهاش گذاشت...
جیمین گیج شده نگاهش رو از مردمک های زغالی رنگ روبه روش گرفت و به لبخند روی لبهای آلفا داد...
به زحمت آب گلوشو پایین داد تا با زبون خشک شدش حرفی بزنه....
_میرم برات آب بیارم ماه من...
آلفا قبل از این که امگا حرفی بزنه دوباره بوسه ای روی دست جیمین گذاشت و ازش جدا شد....
_یادته از کلبه به سمت جنگل راه افتادیم؟ تاکجاشو یادته؟وای چقدر خوشحالم که چشمهاتو باز کردی...
آلفا در حالی که کاسه ی آب رو از لبهای امگا جدا میکرد گفت و به آرومی سر امگارو دوباره روی بالش گذاشت...
پسرک چشم عسلی چیزی به یاد نمی آورد همه چیز از بوسه ی توی کلبه تموم میشد و به اینجا میرسید...
_من حسش کردم جیمین...دردی رو که مال خودم نبود...معذرت میخوام که نتونستم کاری بکنم تا درد نکشی عشقم...نمیدونی چقدر بی تاب بودم...
نگاه گیج امگا هنوز روی آلفایی بود که به آرومی روی تخت امد و خودش رو گوشه ای کنار پسرک ماه جا داد...
دو پسر روی تخت دراز کشیده بودن و صورتهاشون روبه هم ،
با فاصله ی کمی دم دیگری رو بازدم میکرد...
_تو انجامش دادی جیمین...مردمک های سیاه من جادوی توعه...
جیمین که به سیاهی چشم های روبه روش خیره بود با شنیدن حرف آلفا لبهاش رو فاصله داد و صدای نا واضحی از بینشون خارج شد...
_دیگه هیشکی نمیتونه آبی چشم هامو ببینه...این خواسته ی تو بود مگه نه؟
انگشت های امگا بالا امدن و به آرومی روی چشم آلفا نشستن و نوازش وار پایین امدن...
_من انجامش دادم؟
امگا با صدای خیلی آرومی گفت و آلفا جلوتر رفت و صورت امگا رو به سینش فشرد...
_تو تبدیل شدی جیمین قشنگم...قصه ی تو هم حقیقت داشت...
امگا صورتش رو بالا آورد،نمیدونست تو این لحظه چه حسی باید داشته باشه...خوشحال ؟ سردرگم؟
بیشتر از هر لحظه ای تو زندگیش سردرگم بود...
_ته...من نمیفهمم ...
و امگا ناگهان به یاد آورد دردی رو که ساعت ها تحمل میکرد ،سینه ای که از نفس خالی بود....
و دوباره گرفت...
آلفا با دیدن چهره ی جیمین که سرخ شده بود و لبهایی که در تلاش بودن اکسیژن رو به ریه هاش بکشن از حالت خوابیده بلند شد...
امگا در تلاش برای نفس گرفتن دستهاش روی سینش برد و پارچه ی لباس رو چنگ گرفت...
چرا نمیتونست نفس بکشه؟
بین دست های آلفا بلند شد ...
قدم های تندی که به سمت در میدوییدن و در آخر روی خاک بیرون خونه ی سنگی کنار چاه آبی ایستادن...
_جیمین عزیزکم...تو شکه شدی...
سعی کن نفس بکشی عزیزم...آروم نفس بگیر ماه من...
آلفا میگفت درحالی که آب پر شده توی دستهاش رو روی صورت امگا میکشید...
بالاخره با دمی که گرفت و نفس های آرومی که شروع شد دستهاش رو دور آلفا حلقه کرد و صدای بلند گریه هاش توی گوش های تهیونگ پیچید...
پسر الماس دستهاش رو دور تن لرزون از گریه ی امگا حلقه کرد و همراه با قطره اشکی که روی گونش جاری شد بوسه ای روی موهاش کاشت...
_نترس عزیزکم...میدونی چقدر تو این مدت که چشمات همش بسته بود دلم برات تنگ شده؟
امگا هق هق میکرد و صورتش رو برای نفس گرفتن از وجود آلفاش بیشتر به گردنش نزدیک میکرد...
_دیگه گریه نکن...همه چیز تموم شد...ببخشید ،تقصیر منه، تو این مدت زیاد تحت فشار بودی؟
دقیقه ها توی سکوت گذشت...تن امگا بین دستهای آلفا گهواره وار تکون میخورد و هر از گاهی بوسه هایی روی پوست امگا مینشست...
کم کم نه اشکی جا موند و نه بغضی...جیمین احساس میکرد خالی شده...
ديگه سردرگم نيست و همه چيز كم كم داشت معنا ميگرفت...
_ لحظه هايي رو که حس كرده بودي  داری دفن میشی بذار كنار و به اين فكر كن كه همه ي اون لحظه ها کاشته ميشدي...
جيمين نفسي از گردن تهيونگ گرفت و بيشتر توي بغلش جمع شد...همه ي چيزي كه احساس ميكرد آرامش بود...دلش نميخواست به چيزي جز گرما و آرامش وجود آلفاش فكر كنه...بعدا هم وقت براي فكر كردن بود...
ولي بعدا هيچ وقت اين لحظه تكرار نميشد...
هيچ لحظه اي با تهيونگ تكراري نميشد...
_کاش بارون بباره...
امگا با پلکهایی که روی هم نشونده بود از عمق قلبش آرزو و با صدای ناواضحی زمزمه کرد...
آلفا نگاهی به آسمونی که از وقتی به منطقه ی پک رسیده بودن ابری بود ،کرد و بعد از لبخندی که روی لبهاش نشوند جسم توی بغلش رو بیشتر به خودش فشرد و با بستن چشم هاش تنشون رو دوباره گهواره وار تکون داد...
چند دقیقه ای از سکوت آرامشبخش بینشون نگذشته بود که قطره ای روی پلک های بسته ی آلفا نشست...
چشم هاش رو باز کرد و با احساس قطرات بیشتری که روی صورتش مینشست دوباره به ابر ها خیره شد...
لبخند عمیق و دندون نمایی زد...گره دستهاش رو بین بازوهای امگایی که چشم هاش رو باز کرده بود شل کرد...
_میبینی؟دوباره انجامش دادی...
جیمین که مثل آلفا با چشم های متعجبش به آسمون نگاه میکرد، کف دست سالمش رو کمی جلو تر از سینه های بهم وصل شدشون گرفت تا قطره های بارون رو شکار کنه...
_اگه این جادوی منه...
امگا با لبخدی که انحناش هر لحظه بیشتر میشد به سمت آلفا برگشت...
_تو فهمیدی که چطوری باید انجامش بدی...سه روز میشه که اینجاییم و ابرهای سیاه بالاسرمون نمیباریدن...لونای من این موهبت توعه...
امگا خیره به سیاهی مردمک های تهیونگ لبخندش کم کم جمع شد...
_سه روزه؟مگه کجاییم؟
نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به اطرافش داد...مکان آشنایی که باتمام وجود باهاش غریبی میکرد...
_سه روز میشه که رسیدیم به پکتون...
امگا جسم خیس شدش زیر بارون رو دوباره به آغوش گرم آلفاش سپرد...
آلفا میتونست ترس توی وجود پسرک عسلی رو حس کنه...
دستهاش رو بالا آورد و صورت جیمین رو قاب گرفت...
_نترس ماه من...تو قوی ترین امگای این سرزمینی و اینجا هم خونته...خونه ی خو...
امگا با تکون دادن سرش به دوطرف آلفارو متوقف کرد و پسرک خیس شدش رو بین بازوهاش کشید...
_خونه ی من تویی...خودت و آغوشت...
تهیونگ غرق شد...سینش بابت آغوش و جملات جیمین لرزید...
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید...
_همه ی این سختی ها ارزشش رو داشت وقتی تهش به تو رسیدم جیمین...
آلفا متقابلا امگارو به آغوش کشید و با عقب کشیدن سرش...خیره به عسلی های امگا گفت،
_دوست دارم...
دوباره با لب های خیس شدش زمزمه کرد و اون هارو روی لبهای خیس و نرم جیمین گذاشت...
دو جسم گره خورده ی زیر بارون که با هر بوسه جاهای خالی قلبشون رو پر میکردن با شدید شدن بارون از هم جدا شدن...
_بدنت ضعیف شده جیمینکم...زیر این بارون سرما میخوری...بییا بریم تو...
تهیونگ که هنوز دلتنگ لبهایی بود که کمی قبل میبوسید با نگرانی  آروم پسرک عسلی رو از خودش جدا کرد،بعد از بلند شدن کمک کرد تا جسم سبک و ضعیف امگا از زمین جدا بشه...
امگا که به خاطر قطع شدن بوسشون هنوز دلخور بود،تکیه به پسرک الماسش و سر به زیر قدم های سستی به سمت در خونه برمیداشت...
نگاهش به پاهای برهنه و کمی خیسش بود ، برخورد کف پاش با نرمی خاک حس خوبی داشت،
وجود تهیونگ ، بوی نم خاک که کم کم بلند میشد،
همه چیز دست به دست هم داده بودن تا ذهن جیمین لبخند بزنه و هوشیار تر بشه...
ناگهان تهیونگ ایستاد...
نگاه رو به پایین جیمین رو به روی پاهای لختشون دو جفت کفش دید...
نگاهش رو کم کم بالا آورد و به چهرشون رسید...
حالا میتونست سلول به سلول سرمای هوارو با وجودش حس کنه...
آخرین خاطره ای که از این چهره به یاد داشت مثل آواری روی سرش ،وجودش رو غم زده کرد...
لبهاش که به خنده باز شده بودن به پایین انحنا گرفتن و نگاهش یخ زد...
_آه خدای من به هوش امدی جیمین؟
به چهره ی جونگکوک پشت سر پدرش نگاه کرد که ابراز نگرانی میکرد...
_هوای خونه گرفته بود امدیم بیرون که اونم بارون گرفت...جیمین چیزی نخورده هنوز ، لطفا بییاین تو کمی قبل یه چیزی ....
جیمین دیگه نشنید...از وقتی فشار انگشتهای آلفا دور دستهاش بیشتر شده و خودش رو بین امگا و پدرش کشیده بود، تنها یه جمله توی ذهنش تکرار شد...
«لحظه هايي رو که حس كرده بودي  داری دفن میشی بذار كنار و به اين فكر كن كه همه ي اون لحظه ها کاشته ميشدي...»
به پشت سر آلفاش و دستهای گره خوردشون نگاهی کرد انگشتهاش رو محکم تر بین انگشتهای کشیدش جا
و دوباره انحنای لبهاش رو به بالا داد....

Light of my darkness Where stories live. Discover now