Part7

385 146 6
                                    

با صداي ناله هايي كه به گوشش رسيد هشيار شد و به پسركي كه توي خواب به خودش ميپيچيد و چيزهاي نامفهومي زمزمه ميكرد نگاه و در حين بلند شدن چشمهاشو با دستهاش ماليد ،
_هي تهيونگ بيدار شو...
آروم گفت و دستشو به سمت بازوي سالمش برد تا بيدارش كنه...!
_با...با....بابا...
دستش بين راه توي دست قوي آلفا فشرده شد...
_نَ...نَر...نـَرو...بابا
نگاهشو از دستش كه فشرده ميشد به چهره ي عرق كرده ي پسرك داد و دست ديگشو براي پاك كردن اشكي كه خيلي آروم زير چشم پسرك روون شده بود به صورت آلفا رسوند!
_هيش تهيونگ من اينجام، من اينجام..!
با برخورد انگشتهاش به گونه هاي پسرك لبخندي زد، از بار اولي كه آلفاي زخمي رو ديده بود نتونست حس همدردي كه داشت رو سركوب كنه،با ديدن پسرك جيمين پنج سال پيش رو ميديد كه از تنهايي ميلرزيد و دنبال آغوشي بود تا گرمش كنه!
پايين تر رفت و دستهاشو نوازش وار روي موهاي نم از عرق آلفا كشيد!
چشمهاشو بست و به آرومي لالايي رو كه كابوس هاي بچگيش رو خفه ميكرد،زمزمه كرد!
نفس هاي آلفا آروم ترشده بود و جيمين خسته تر و خواب آلود تر از اوني بود كه به سمت روي تشك و لحاف پهن شده روي زمينش برگرده !
با شنيدن بوي شيرين و لطيفي چشم هاي سوزناكش رو به آرومي باز و موهاي خرمايي امگارو ديد،
خواب آلود با بازوي سالمش پسركي كه با وجود عضله هاش جسم سبكي داشت بالا كشيد و بازدم دردمندش رو بيرون داد،
انگشتهايي كه بين تار موهاش بودن رو احساس و و با به ياد آوردن شعري كه كنارگوشش زمزمه ميشد با لبخندي ملافه ي روش رو به سمت امگا كشيد،
بوي شيرين وجودش آروم ترش ميكرد،
بي پروا بينيش رو به گردن پسرك رسوند و نفس عميقي كشيد!
با پيچيدن لذتي توي تك تك سلولهاش كه صاحب اون بو رو طلب ميكردن ،بازوي سالمش رو به دور امگا پيچيد و بدون بلند كردن سرش زمزمه ي آرومي كرد و دوباره نفسش كشيد:
_ممنونم!

Light of my darkness Where stories live. Discover now