نگاهم که به موهای تیره رنگت خورد. روزی که جلوی پاپا روی زانوهات نشسته بودی رو به یاد اوردم.
موهات رو محکم لای انگشت های چروکیده اش گرفته بود و خون بود که من رو از دیدن گونه هات و پرستیدنشون محروم میکرد.
لب هایی که حالا گوشه ای از اون ها بریده شده و نفس های ارومی که خسته به هوا میدادی؛ و نگاهی که به گفته ی پاپا «بی شرمانه» هنوز روی من بود.
گریه ها و تمنا های من برای اینکه کاریت نداشته باشه بی جواب بود و جلوی مردمک های لرزون و به اشک نشستهی من، خون بیشتر و بیشتر صورت و لباس هات رو پر میکرد.
"پدرت مثل برادرم بود! بعد از مرگش گفتم شاید وقتی اینجا باشی راهنما و برادر جونگکوک باشی. نه یه عوضی"
" پاپا اون چیزی رو بهم تحمیل یا اجبار نکرد، هر چیزی بوده خودم خواستمش"
اون شب اولین سیلی عمرم رو از پاپا خوردم. حالا که تو تماما رنگ خون بودی درد کمی که یک سمت صورتم حس میکردم چیزی نبود.
چون قلب من با سکوت، به رنجِ شلاق هایی که از درد کشیدنت می دیدم نشسته بود."روی اون دست بلند نکن"
به سختی سعی کرد فریاد بزنی. اولین بی احترامی تو به پاپا همین جا بود. چون تمام مدت که ضربه هاش حتی استخون هات رو می شکست سکوت کرده بودی. اما حالا موضوع من بودم.
موضوع من بودم و همونطور که یک شب برای دیدن ستاره ها به بالاترین نقطه ی شهر رفتیم خودت به من گفتی.
"وقتی بحث تو باشه، دیگه به هیچ چیزی اهمیت نمیدم"
برای همین بود که تموم مدت از اینکه پاپا رابطهمون بفهمه، دل توام میلرزید. چون پای من وسط بود.
تو هیچوقت ترسو نبودی؛ برعکس من!
فقط نگران بودی. نگران من.حالا فهمیدم، پس واقعا بحث من که میشد اصلا به چیز دیگه ای اهمیت نمیدادی.
لگد پاپا که محکمتر روی سینهات نشست و تو فقط با درد چشم هات رو بهم فشردی به من فهموند، که حتی وقتی بحث خودت بود هم اهمیت نمیدادی.
سرفه ای که از خون کردی من رو به هق هق کشید. روی پاهای پاپا خم شده بودم و برای اینکه ولت کنه التماس میکردم. اما اون فقط موهات رو محکمتر کشید و به صورتت نزدیکتر شد.
"دیگه حتی حق نداری اسم پسرم رو به زبون کثیفت بیاری"
خندیدی، نه تهیونگ! نباید میخندیدی.
صداش دوست داشتنی و دلشنین بود اما نه حالا که فقط باعث میشد یک قدم به مرگ نزدیک تر بشی."جونگکوک مال منه"
کلماتی که اون ها رو از ته گلوت به لب های خونیت کشوندی دیواره های قلبم رو به یکباره خراب کردن.
اشک هام سریع تر میریختن اما خودم مجسمه شده بودم.من متعلق به تو بودم. مدت طولانیی می شد که بهش پی برده بودم. اما اولین باری بود که اون رو به زبون اوردی.
یعنی میشه اون رو به حساب "دوستت دارم" ای که برای گفتنش بهت، دست دست میکردم بردارم؟
من دوستت داشتم و امشب شبی بود که بالاخره جرعتش رو پیدا کردم که اون رو به تو بگم. به اتاقت اومده بودم که یکبار دیگه تعلق و افسار تن و ناله هایی که تو باعثش بودی رو بهت بدم.
اما خدمتکار ابلهی که صدای هر چند ناواضح من رو از اتاقت کشید ما رو به اینجا رسوند. اینجایی که بعد از بیان جمله ی اخرت پاپا دستور داد تو رو از جلوی چشم هاش دور کنن.
پس اینکه من مال تو بودم، ما رو لبه پرتگاه کشوند. بازم من، باعث لغزشمون شدم.
تو بخاطر من سقوط کردی تهیونگ.از سرمای اتاق داشتم به خودم میلرزیدم میخواستم تنت رو به اغوش بکشم. اما میترسیدم. میخواستم انگشت هام رو لای موهای خوش حالتت بکشم اما میترسیدم مبادا از سرت کنده شن. حتی از دست زدن بهت میترسیدم مبادا پوست کالبدت از هم شکافته شه. چون حالا که خوابیده بودی به اندازه ی وقتی که حرکت میکردی بوی زندگی نمیدادی.
جمع شدن معده ام رو احساس کردم، یادم نمیاد از دیروز تا الان چند سال گذشته و من چیزی نخوردم.
اینبار اما درد معده ام کمتر ازار دهنده بود از وقتی که بعد از اینکه پاپا تو رو از برگشتن به خونه منع کرد به خودم گشنگی داده بودم.
پاپا اصرار نمیکرد و به جای اون میگفت باید برای گناهی که بخاطر عشق به تو مرتکب شده بودم طلب بخشش میکردم.
اما عشق ورزیدن هام به تو، چه گناه های دل انگیزی بودن؛ من هم دلیل ندیدم بخاطر زیبایی هایی که توی من بوجود اوردی معذرت خواهی کنم.
بیست و یک روز از ندیدنت گذشته بود که پاپا تصمیم گرفت به یه مسافرت کاری بره. از من چیزی نپرسید چون خودش میدونست من باهاش نمیرم و تو؟ فکر میکرد اینکه تو رو به کشوری دیگه تبعید کرده به اندازه ی کافی دور هستی. من هم همین فکر رو میکردم.
وقتی داشتم سرم رو با کتاب خوندن گرم میکردم تا مبادا یادم بیاد دور از منی و گریه ام نگیره، دست هایی که به پنجره ی بزرگ اتاقم خورد و مال تو بودن، اشک هام رو از خوشحالی سرازیر کردن.
لبخند به لب داشتی که در های پنجره رو باز کردم و به داخل پریدی. بعد از بوسه ی عمیقی که به لب های تشنه ام دادی صورتم رو با دست هات گرفتی تا مطمئن شی حالم کاملا خوبه. عادت کرده بودی!
به مواظبِ من بودن عادت کرده بودی.راستش اون روز حالم خوب نبود، اما دیدن معشوقی که بیست و یک روز و هشت ساعت از ندیدنش گذشته بود خوشحالی رو به من هدیه داد.
تو اینجا بودی، نزدیکِ من؛ نمیشد حالم خوب نباشه.
_________________
Love, Y
YOU ARE READING
Fanaa [VKook]
Fanfictionفنا | Fanaa نابود شدن توسط خود، در عاشق ترین حالت ممکن. "هر بار که تو رو بغل کردم و بوسیدم. هر بار که میخندیدی و هر بار که توی اغوشت شب رو سحر میکردم؛ تمام اون دفعات، تو من رو تا بهشت میبردی. فکر کردی بهشت همیشه یه جای دوره؟ خب باید بگم جئون جونگکوک...