هر چقدر دفتر خاطراتمون توی ذهنم ورق میخورد هوای اتاق سنگین تر میشد. سخت تر باز دم رو انجام میدادم و چون جا دادنِ اکسیژن توی ریه هام، اون هم حالا که وزنش برای من بیشتر شده بود، به بدبختی بود؛ با هر نفس فقط ریه هام خالی تر میشدن.
نگاهم به قسمتی از ترقوهی تراشیده ات که از زیر پارچه معلوم بود خورد، لبخند ناخوداگاهی روی لب هام نقاشی شد.
اولین باری که گذاشتی به ترقوه هات دست بزنم رو یادته؟
نیمه شبی بود که به ارومی به اتاقم خزیدی. من فقط داشتم کتاب میخوندم. اون اخر هفته پاپا و مادر خونه نبودن. اما باز هم با احتیاط در رو بستی.
هیچوقت نفهمیدم چطور به نقطه ای رسیدیم که با بالاتنهی برهنه روی من خیمه زده بودی و من هم دست هام رو جایی بین ترقوه ها و شونه هات می کشیدم.
همچنان با احتیاط بودی. حتی وقتی قبل از گذاشتن هر کبودی به من نگاه میکردی و لب باز میکردی:
"اینجا رو کسی نمیبینه دیگه پسر کوچولو، هوم؟"
من هم با رنگ گرفتن گونه هام که بعد از بوسه های مکرری که نقطه به نقطه ی خونه اون ها رو به من داده بودی، بی دلیل بود، سرم رو برای تایید تکون می دادم.
اون شب از پشت من رو توی اغوشت گرفتی و وقتی متوجه نگاه نگرانم شدی کمی نیم خیز شدی.
"خدمتکارا رو فرستادم برن کوک، راحت بخواب"
"باشه"
لب هات رو خیلی کوتاه پشت پلک هام گذاشتی و دوباره، اما محکمتر من رو بغل گرفتی. دست هات رو دور من پیچیده بودی و هنوز هم پشت گردنم رو گهگاهی میبوسیدی؛ تا وقتی که حس کردم نفس هات که به پوست گردنم میخوردن منظم تر شدن. فهمیدم خوابیدی.
تشنگی امونم رو بریده بود اما این اولین شبی بود که با هم می خوابیدیم، نباید میذاشتم نیاز مسخره ی بدنم به اب حتی لحظه ای رو ازم بگیره.
نگاهی به پیرهنی که تنم بود انداختم؛ دستم رو روی رد خون کشیدم. تازیانه هایی از درد رو محکمتر پشت خودم حس کردم. گوشه ای که کنار یقه ی لباسم بود رو گرفتم و به بینیام نزدیکتر کردم.
دیگه بوی تو رو نمیداد! عطرت پریده بود.
من به بوی سیگار که با عطر تنت عجین شده و فقط مخصوص خودت بود معتاد شده بودم.
حالا قراره چیکار کنم؟میگفتی خیلی خوبه که سیگار نمیکشی.
خوبه که معتاد نیستی.به گفته ی خودت خیلی وقت بود که معتاد اون نخ هایی از سیگار که همیشه اماده اش رو توی جیب شلوارِ لباس های برندت داشتی، شده بودی.
اما حتی موقع اسیب زدن به ریه هات با سیگار، خیره کننده بودی.
ESTÁS LEYENDO
Fanaa [VKook]
Fanficفنا | Fanaa نابود شدن توسط خود، در عاشق ترین حالت ممکن. "هر بار که تو رو بغل کردم و بوسیدم. هر بار که میخندیدی و هر بار که توی اغوشت شب رو سحر میکردم؛ تمام اون دفعات، تو من رو تا بهشت میبردی. فکر کردی بهشت همیشه یه جای دوره؟ خب باید بگم جئون جونگکوک...